« این یک فسانه نیست »
تابوت مرگ خویش
زین مردهزار شوم
تا وعدهگاه مطلق آزاده زیستن
بر دوش میکشم
حرفم گریز نیست
دریاب درد زندۀ این همصدای خویش
اینجا غریو زندگی در مرز خفتن است
انساننما بسی
در چارچوب ظاهر و در قاب نام خویش
درگیر بودن و
در چشم دیگران
خود را نمودن است
انسانیت ولی
در حصر بردگی
در حال احتضار
در کام مردن است
اینجا نوید مرگ
آزاده بودن است
تاوان زندگی
خفت کشیدن است
این یک فسانه نیست
اینک برای من
تابوت مرکب است
کآن هم چه بیقرار
زین قتلگاه شوم
در حال رفتن است
حرفم گریز نیست
اینجا تلاش هم
تکرار بردگی است
دردم نگفتنی است
تابوت میکشم
بر دوشهای خویش
زین مردهزار شوم
تا دهر زندگان
تا بیکرانگی...
1391/08/06
سلام وبلاگتون عالی بود موفق باشید
شعرم ذب و حذفش مدیونی دارد
خـــوب گفتـــن ذات درونـــی دارد
دُزدیــدَنِ هـر شعر ازایـن دفتـَرِ ما
پـیگــرد بـه طــور قانـــونـــی دارد