« امید »
در تار و پور تیرۀ شبهای بیچراغ
تو را فانوس در چشم است
مرا چشمان تیره منتظر در راه
در لحظه لحظههای سیاه و مهیب عمر
گو، گر تو را امید سپیدی به دل ماندهاست
پس این چه فریاد است
کز کنج آشیانۀ تاریک سینهات
تا سقف صادقانهترین آرزوی خود
پرواز دادهای!؟
گو، در دل سیاهی شبهای انتظار
گر بر دلت امّید بازگشت مسافر نیست
پس این چه فانوسی است
کز کنج مهگرفتۀ چشمان انتظار
تا دوردستترین نقطۀ حضور
پرواز دادهای!؟
در تار و پور تیرۀ شبهای بیچراغ
تو را فانوس در چشم است
مرا چشمان تیره منتظر در راه...
1381/03/17