« همهمه »
همه در همهمۀ بودن خویش
من همه غرق تماشای سکوت
پشت این پنجرههایی که به تنهایی من زل زدهاند
چه مهآلوده شبی است
که روایتگر یک حکایتی است:
«قصۀ ریزش اسک
در سکوتی ازلی
پس یک خاطرۀ تلخ و تهی »
لیکن این آدمیان گرم سرور
همه در همهمه و مست غرور
بی که حتی یک دم
غربت این اشکها را
شانهای باشند
آرام و صبور...
پس این فکر فریندۀ پوچ
چه دگر؟
هیچ که هیچ...
همه در همهمۀ بودن خویش
من و ویرانی یک بغض غریب
در سکوتی پس از این...
1382/10/11