« آدمک پوشالی »
تهی اطرافم چه پر از تنهایی است
یک نفس آدمکی میآید
بذر قهقاهۀ بیلطفش را
در هیاهوی خموشیهایم میکارد
و رها میسازد بافۀ عقدۀ دیرینش را
در میان لایههای روی هم تاخورۀ این کینهها
ماندهام تنها چنین
با هقهقی بیانتها
گاه و بیگه نفسی میآید
یک نفس آدمکی میآید
بود آیا که دمی همسفر همنفسم بازآید؟!
1387/06/06