« حکم تقدیر »
در میان مردمانی ظاهراً از جنس خویش
حکمت این است:
« تا به آخر همسفر باشی »
گر همان باشی که میخواهند
تو را اکرام میدارند
کانچنان کز بودنت هم شرم میآید
نه تنها خویش را
حتی خلایق را ز بودت شرم میآید
گر نباشی آنچنانی که تو را خواهند
تو را از خویش برگیرند
تو را از خویش بیخویشت فروگیرند
گر بخواهی بردۀ سرکردهشان باشی
تو را با پنبهای از تیغ برانتر
به نام مهربانی، خیرخواهی یا محبت
چنان تسلیم میدارند
که دیگر یک نفس حتی
به غیر از رغبت ایشان نیاسایی
گر بجنگی با تمام تار و پودت هم
تو را یارای آن نبود
که از تسلیم آنان سر برون آری
تو را از سنگ میخواهند
تو را این ناجوانمردان
ز سنگ خاره حتی سختتر خواهند
اگر بهتر بگویم
هستیات از موم میخواهند
کزین پس در میان پنجههاشان
سر به عزم بردگی، سرکردگی
گاهی به عزم بندگی حتی
فرودآری
به هر راهی که بگریزی
به هر ترفند دیگر هم بیاویزی
تو را یارای آن نبود که برخیزی
به پا خیزی
به جام هستیات جز شوکران
شهدی دگر ریزی
تو را یارای آن نبود
تو را کاری دگر ناید
به جز تسلیم
جز تسلیم
آن هم تحت نامی، واژهای بیرحم
چون « تقدیر »
چون « تقدیر »...
1387/04/21