« شهر آرمانی »
من توانم رفتن
تا دیاری که در آن
غصهها خوابیدند
خندهها بیدارند
پشت لبخند و تبسم هرگز
گریهای ننشستهاست
کینهای در ره نیست
رنجها
اندوهها
گریهها
افسوسها
همگی در دامند
بستۀ قفل و غلند
از دو رویی هرگز
اثری نیست در او
هر چه گویم ز بد و بدتر از او
همگی رخت سفر بربستند به دیاران دگر
همۀ تلخیها
پشت دروازۀ شهر
دفن در خاک شدند
خاک را نیست گله
هرچه را بوی تعفن دارد
خاکها بلعیدهاند
از زمانهای قدیم
از زمان قابیل
آنچه در خاک خزید
شخص هابیل نبود
رسم تاریک برادر کشتن
حرص و آز و حسدی بود که در دلها بود
لیک دل جایگه خاص خدا بود و در او
تیرگی؟
نی هرگز
روشنی مأوا داشت
بگذریم...
هر چه که بود
در نهایت گنه شیطان بود از نگاه انسان
گرچه انسان همۀ آنچه در او
ز اختیار آزاد است
دوش ابلیس نهاد
بگذریم از انسان...
آن دیاری که از او
حرف سرریز نمود
شهر انسانها نیست
شهر آدمصفتانی است که در دلهاشان
روشنایی جاری است
نور الله و به جز او همه هیچ
از ازل تا به ابد
تا به نهایت باقی است
من توانم رفتن
تا همان شهر و دیار
تا همان شور و سرور
از ازل تا به ابد تا دل نور
گر تو با من باشیی
گر تو با من باشی...
1389/06/23