« حضور پرترک »
به قاب خالی سکوت
غروب بیصدا نشست
دوباره دل بسی گرفت
سکوت بیصدا شکست
بهانۀ گذشتهها
به آسمان روانه شد
دوباره بغضهای شوم
گلوی گریه را ببست
به رمز و راز هر غروب
قسم که غرق هقهقم
در این تبلور حضور
حباب نیستی نشست
هوای این شبانهها
مرا به وهم میکشد
چه سرنوشت سادهای
« حضور بینفس شد و به ورطۀ فنا نشست »
غروب تیرهتر شد و
شبان تیره هم رسید
سکوت در ره است و دل
ز حصر واژهها برست
سکوت میکنم دگر
امید واپسین من
که این حضور پرترک
به عادت گذشتهها
به قعر نیستی رسید
دوباره در قفس شکست...
1389/12/07