...آغازی دیگر

... در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود

...آغازی دیگر

... در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود

« باز اشک او فروریخت »

« تقدیم به اشک‌های بی‌ریای مادر »



« باز اشک او فروریخت »



امروز اشک او هم


از آسمان فروریخت


دیدم به دیدۀ خئیش


کان پادشاه عالم


از کرده‌های آدم


بس اشک‌ها فروریخت



لبخند بر لب باد


ناگه ز ریشه خشکید


از بطن گریه‌هایش


طوفان خشم غرید



خورشید از حرارت


تن‌پوش شرم پوشید


در پشت ابرها شد


بس اشک‌ها فروریخت



ماه همیشه تابان


پراشک شد نگاهش


مادر بسان مهتاب


کم‌رنگ شد نگاهش



از اشک دیدۀ ماه


شب پرستاره خوابید


چشمان بستۀ او


هر دم ستاره بارید



بر شاخ هر گیاهی


سمی ز شک تراوید


هر نطفه‌ای ز هستی


در بطن خاک خوابید



بودن به نیستی شد


دور عدم عیان شد


بار دگر تباهی


حکمی برای ما شد



امروز در نهایت


تا مرز شب به سر شد


شب نیز از ره آمد


از روز تیره‌تر شد



شب شد ولی چو امروز


باز اشک او فروریخت


درد نهان مادر


از کرده‌های آدم


بس بی‌قرار‌تر شد


از دیده‌اش فروریخت



1390/03/24

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد