« بیگانه با خویش » دیری است در این کورهراه سرد بی توشه، بی چراغ ره پیش میبرم ره نی، که عمر خویش از پیش میبرم گویی که ره یکی است اما توان من اینک در این زمان از جنس دیگری است دیری است بس چه دور کز آنچه بودهام یک تک نشانه هم در من نمانده است گویی درون من تا لحظۀ کنون موجود دیگری سکنی گزیده است تا انتهای راه چیزی نمانده است افسوس زندگی در روح و جسم و جان از ریشه مرده است از ریشه مرده است... دل خستهام بسی افسردهام گهی بیتابتر ز پیش در پیلهام همی از اینکه صبح و شام در عرصۀ حیات هرکس به زعم خویش نقشی نقابوار بر چهره بسته است بیگانهام کنون با آنکه در من است با آنکه جای من درگیر بودن است دیگر غریبهام با خویشتن مدام آن اصل ذات من اکسیر من کجاست؟! در خویش گم شدم اینگونه سوت و کور جنبندهای خموش خود هیچتر ز پوچ... 1390/08/17
بسیااااااااااااااااااااااار عالیییییی...
ممنون مهسا جان
دیدن اسمت بهم روحیه مضاعف میده دختردایی عزیزم
در پناه او...