( استاد عزیزم « نوید جان » سپاسگزارم از اینکه در تک تک لحظات سرودن همراهم بودین )
« گاهی سکوت سایۀ فریادهای ماست »
دیگر برای بیکسیام کس نمیشوی
از خاطرم برو که مقدّس نمیشوی
مرز میان ماندن و رفتن اشارهای است
یک لحظه مکث، پاسخ هر استخارهای است
تقدیر من که لنگر تردید پس کشید
دریای اعتماد تو را بیخطر ندید
گفتم تو را و عشق تو را در قفس کنم
یا شاخ و برگ خاطره ها را هرس کنم
این مزرعه برای تو یک شورهزار بود
احساس من مترسک در انتظار بود
وقتی که هستهای تو از جنس سایه شد
بود و نبود من همه جنس گلایه شد
تنها جنازهای ز پلنگت به جای ماند
افسون ماه باز دلی را به خون نشاند
حتّی خدا که روز ازل صاف و ساده بود
قول مرا به کرکس و کفتار داده بود
چون لاشه روی سطح تباهی شناورم
باید که حمد و سوره بخوانم به باورم:
« مردی در این زمانه که نامردپرور است
افسانهای زبان به زبان، نامکرّر است »
دلخسته از زمینم و دردم نگفتنی است
بغضم درون آینه طرحی شکستنی است
دلگیرم از هبوط که میراث آدم است
امّید بستهام به محمّد که خاتم است
موسی عصای معجزهاش را کجا گذاشت؟!
شاید درون مدفن انسان به جا گذاشت!
مصلوب بر تقابل اجبار و اختیار
نزدیک میشوم به رهایی از این دیار
.
.
.
.
.
.
گاهی سکوت سایۀ فریادهای ماست
سر تا به پا سکوتم و ... این کل ماجراست
1392/01/15