« حتی به قدر یک سر سوزن مهم نبود »
گیرم که وعدۀ سر خرمن مهم نبود
آن واژههای فاصلهافکن مهم نبود
فصل درو که مزرعه آبستن تو بود
محصول مهر و عاطفه چیدن مهم نبود؟!
اعدام شد زلالی احساس سادهام
آنجا که بی محاکمه کشتن مهم نبود
باور نمیکنم که حضورم برای تو
حتی به قدر یک سر سوزن مهم نبود
رفتم که سربه نیست شوم در عبور عمر
چون امتداد لحظۀ « بودن » مهم نبود
نابردهرنج گنج مرا هم به باد داد
هرچند قدر دانۀ ارزن مهم نبود!
وقتی که دستۀ تبر از جنس چوب بود
1392/04/29
« ذهن پریشان »
سکوت و سایۀ تردید و لختی ساعت
نشسته گوشۀ سلول فکرهای تباه
کلاف درهم تکرارهای روزانه
به دستهای هنرمند روزگار سیاه
اسارتی ابدی در نمایش اوهام
و پرسههای مداوم به ناکجاآباد
حراج لحظۀ «حال» و خرید «آینده»
هجوم لشکر بغض و «گذشتهای» بر باد
درون قبر زمان دست و پا زدن هر روز
و مرگ لحظه به لحظه در این سکون از سر
به حکم «زندهبهگوری» که باز صادر شد
به دست «ذهن پریشان» من دم آخر
1392/04/22
« شاید سکوت وارث فریاد ما شود »
گیرم که آه سرزده جلاد ما شود
این بغض کال علت غمباد ما شود
وقتی که واژهها به سر دار میروند
شاید سکوت وارث فریاد ما شود
چون حکم دادگاه دو عالم علیه ماست
جرم نکرده عاقبت ایراد ما شود
فصل درو که میرسد انگار روزگار
با هرچه داس قاتل بنیاد ما شود
در برزخی میانۀ اجبار و اختیار
حتی بهشت مدفن اجساد ما شود
این رسم خاک ماست که ایمان و ارتداد
پسماندۀ عقاید اجداد ما شود
فرقی نمیکند که دعا، آیه یا که ذکر
در زیر لب عبارت اوراد ما شود
وقتی خدای کعبۀ دل را نجستهایم
این قبلهگاه خانۀ اضداد ما شود
آن لحظه که حقیقت این نفس رو شود
شیطان فرشتهایست که همزاد ما شود
چون کشتی فناشده در گل نشستهایم
نوحی مگر بهانۀ امداد ما شود
حالا که واژهها همه تکرار مطلق است
شاید سکوت وارث فریاد ما شود
1392/04/17