( برادر عزیزم « نوید جان » بینهایت سپاسگزارم که مثل همیشه
و شاید بیش از همیشه در نوشتن این غزلواره راهنماییم کردین )
« ای کاش آسمان غزل گریه میسرود ... »
در بین این جماعت مفلوک بیوجود
انسان بسان وصلۀ ناجور مینمود
ابلیس قبلهگاه شد و جای حق نشست
چون گوی اعتقاد دوصد بنده را ربود
عمریست بوی کهنۀ کافور میدهیم
سهم زمین تنفس این لاشهها نبود
حتی نماز میتمان را زمانه خواند
برباد شد اذان نخستینمان چه زود!
وقتی که روزگار عزادار آدم است
دیگر گلایه کردنم از این و آن چه سود؟!
باید برای بغض خدا سالها گریست
ای کاش آسمان غزل گریه میسرود...
1392/05/24
« پروانه شد حقیقت انسان و پر کشید »
پروردگار پیلۀ تن را که آفرید
پروانه شد حقیقت انسان و پر کشید
آبی به آسیاب زمین و زمان نریز
چون دورۀ نمایش انسان به سر رسید
باید سکوت را بخرم جای واژهها
شاید زمانه حرف مرا بی صدا شنید
ایوب هم از این همه صبرم کلافه شد
پیراهن امید مرا بی نتیجه دید
جشنی برای بغض فروخوردهام گرفت
چون لحظۀ تولد هر قطرهاش رسید...
1392/05/06