« گریزی نیست انگاری... »
شبیه مسلخ خونین اعدامم
پر از تشویش خاطر
اضطراب کال بی پایان
به روی شاخه ی تردیدهای خشک بی حاصل...
نگاه خیره ام ماسیده بر تصویر دردآلود یک انسان
که با اجبار سوی سایه ی تقدیر می لنگد
و می غرد درون خندق دل بی صدا اما...
گریزی نیست انگاری...
زمین ذات من این روزها خونین ترین محصول را دارد
خلاف میل آدم ها...
خلاف میل آدم ها...
1392/11/25
و باز هم درود...
آدمیان به لبخندی که بر لبی نشانند
به احساس خوبی که بر جا می نهند
و به دردی که می کاهند می مانند
سلام
تبریک بخاطر وب زیباتون
زیباترین شعری بود که تو این چند وقت خوندم
نگاه خیره ام ماسیده بر تصویر دردآلود یک انسان
که با اجبار سوی سایه ی تقدیر می لنگد
چقدر زیبا توصیف شده وقتی عمیق بهش فک میکنی
سلام
ممنونم از حسن نظرتون دوست گرامی
موفق باشید