« رگبار فصلی »
کمی خسته از روزگارم... همین
به رگبار فصلی دچارم... همین
نه کوهی... نه چاهی پذیرای من...
که لبریز داد و هوارم... همین
شبیه نفس های نااستوار
به اجبار، در احتضارم... همین
همان قوز ِ بالای قوزم مدام
که جای به جایی ندارم... همین
چه گویم از آوای تنهایی ام؟
که هم بغض حلقوم تارم... همین
حضور نچسبی شدم سال هاست...
... و بازنده ی این قمارم... همین
زمان سفر کاش سر می رسید
معلق در آغوش دارم... همین...
1393/03/05