« سکوتم شکست و غزل پا گرفت ... »
او هم به سهم خود به سکوتم کشید و رفت
رندانه شاه سرکش دل را برید و رفت
بر آس زخم خورده ی دل برگ سر زد و
آخر نقاب چهره ی خود را درید و رفت
وقتی به یمن شانس حکومت به او رسید
گرگی شد و به جان محبت پرید و رفت
احساس و مهر و عاطفه را دور زد - چه حیف -
بغض و غرور له شده ام را ندید و رفت
هر دست را به لطف تقلب برنده شد
حاکم کتی به جای صدارت خرید و رفت
افتاد از نگاه من و چشم این و آن
در پیله ی نمور جهالت خزید و رفت ...
1393.10.11