مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

سالها و ماه ها و روزها و ساعتها و ثانیه ها برای مردی به یکنواختی کوه به سردی سنگ می گذشت. تا اینکه به یکتا نفسی که اکنون یار دلنشینی مرد ر ا به یدک می کشد دنیای درونی مرد آغشته گشت. مرد می بالید و می نالید و می نوشید و با بانگ بلند سیمای خویش را به سرخی می آراست که شهره شهر گردد و وصالش را در تاریخ انتظارها و آرزوها ثبت کند. در چنین احوالی و چنین برپایی ثمره ای به جا نشست که خوشکامی و نیکنامی مرد را صد افزون کرد. این بر زیبا این دلداده دلربا را مونس و همدم نگار نامیدند که بعد از 93 روز اکنون نفس و امید و هستی یکتا نفس و مرد خوشکام زمان است.

نگار عزیزم آلاینده های منزجر کننده زمان از تو دور باد.

آمین

زيبا ترين گل بهشتي؛ نرگس

امروز بعد از يكسال درگيري مي خواهم بنويسم درباره كسي كه مرا از زنداني كه در آن اسير بودم نجات داد تا قله هاي يكسال شكست را باز با دست پرتوانش طي كنم. امروز علي دوباره به دنيا آمد، كودكي كه كودك درونش را ماه هاست گم كرده، اينقدر دلم مي خواهد بيابمش و ازو قول بگيرم كه ديگر تحت هيچ شرايطي تنهايم نگذارد. در اين يكسال ياد گرفتم آني باشم كه مي خواهم، اني باشم كه جامعه ام مي خواهد و امروز به خود مي بالم كه سرمست از معرفت نه معرفت عامي بلكه معرفت كردار بر نيك و بد. امروز «عطش روح فرد در استغاثه نيات» كه همان حد كمال و حد رسيدن و استفاده از چيدمان اول هر كلمه كه زيبا مي نشيند در آينه اي بنام عرفان مرا كامياب كرده است.

تو به من آموختي كه مي توان عارف بود و به عشق زميني نيز تكيه كرد و تو به من آموختي چگونه تنهائيم را با نيت با تو بودن پر كنم. تو اميدي و تو سرانجام عطري هستي كه از گلهاي بهشتي آكنده است. آنگاه كه خداوند گل نرگس را برايم فرستاد و من از شميم دلنوازش آكنده شدم. با تو اي يگانه معرفت روزگار عهد مي بندم كه گلت را تا پاي جان حافظ باشم.

عشق خدائی

بنام خالق یکتا و هستی بخش

می خواهم برای تو بنویسم٬ برای تو که زیباترین٬ پاکترین عشق٬ در قلبم هستی. آری برای تو که عشق را به تاریخ کشاندی٬ تاریخی که در زندگی من مثل یک کابوس بود٬ ولی تو به رویائی زیبا تبدیلش کردی. شیوه نگاه معصومانه ات و ایثار و گذشت٬ خاصیت یگانگی را برای من به ارمغان آورد. برای تو می نویسم٬ که چگونه یک کبوتر  با بالهای سفیدش بر روی شانه های خشک و بی ریشه ام نشست و اقبال را با یک رایحه خوش به سوی نگرشی پاک از وجودت کشاند. از تو که با بی مهری های زمانه روزی را به یاد خواهی آورد که چگونه قلبهای پاک اطرافیانت را یک ارتباط سرد به نابودی برد. از تو که منش بی آلایش و حقیقت وجودت مرا به شهری از صمیمیت هدایت کرد و دوباره با اینکه عهد به دل نبستن کرده بودم ٬ باز مرا به زندگی و قبول عشقی پاکتر از گذشته امیدوار کرده است. از تو که هرچقدر فکر در مورد خوبیهایت داری را با بیان معمائی می خوانی و از من می خواهی که به راز تو با درایت پاسخ دهم. از تو که برای با تو بودن از همه هستی گذشتم تا به وصال زیبا و لذت شب نشینی با یک فرشته پی ببرم. برای تو می نویسم که از تو به تو رسیدن را آغاز می کنم و آنگاه چشیدن آغازی که پایانی ندارد ٬ برایم خوشتر است. برای با تو بودن نوشتم که چگونه می توان آموخت ولی خاموش شد و نوشت. آری می توان نوشت از تو٬ برای تو٬ احساسی که در وجودم از توست و ایثاری که تا آخرین لحظه های زتدگیم برای توست. برای تو می نویسم چون توئی که مرا به اوج پاک وفاداریت کشاندی.

 دوستت دارم. 

علی

درد

قبل از اینکه بنویسم بگم که این متن رو با شرایط کنونی خودم نوشتم و برای شخص خاصی نیست.

رهگذری خسته در راه است و از کوچه ای که زمانی محل پیوند با میعادگاه عشقش بود می گذرد. همیشه آرزومند بازگشت دوران سخت گذشته بود. می گذشت و زیر لب زمزمه می کرد سرود زیبای کوچه را. و هر گاه به " بی تو اما در چه حالی من از آن کوچه گذشتم" می رسید صدایش به هق هق گریه تبدیل می شد. و ناله هایش همچون زجه ای دردناک به گوش رهگذران دیگر می رسید. چند وقتی گذشت دیگر حتی نمی توانست زجه ها را که از فراق سرچشمه می گرفت و به سیل اشک می رسید را کنترل کند. همیشه عدد ۱۲ را عدد شانس خود   می دید. فقط دلش به یک چیز خوش بود به یک سایه که می دانست مال اوست و در ذهن اونو هدایت می کرد به چهره زیبای دلداده اش. خودش همیشه می گفت آخر که چه؟ ولی بر خود سیلی می زد که ای مرد یادت نیست چه قولی موقع جدائی داد؟ گفت همیشه به یادته. همیشه دوست داره و هیچ مردی تو زندگیش نخواهد آمد. امید اینکه خودش هم مثل سوگلیش تنهاست همیشه می اومد و دوباره با یک سایه حرف می زد. فارق از اینکه بدونه اون سایه که حتما نشانه گر سوگلیش بود با قدم زدن داره پایه یک دوستی رو میذاره. روزها می گذشت. سال اول ٬ یک سال و ۲ ماه ٬ تا اینکه بعد از ۱۱ ماه از یکسال اول گذشته فهمید که چه بیهوده فکر می کرده٬ از زبون خودش شنید که حتی یک ماهم تنها نبوده٬ چه زجر آور بود. نفرت و عشق با هم داشتن مبارزه می کردن. نفرت بعد از ۲ ماه پیروز شد. دیگر رهگذر اصلا عددی را برای مکسش در کوچه ای مقدس ندانست. از ته قلب از خدایش یک چیز خواست و آن دلداری بود که برای همیشه بماند و به رهگذر قوت زندگی بدهد و با او شرط کرد که اگر بخواهد روزی این ارتباط را به نابودی بکشاند با نبودن او در این جهان هستی این کار را انجام دهد. اکنون دیگر بدون هیچ مکسی از آن کوچه می گذرد. نمونه اش امشب.

در آخر این رهگذر یک پند به تو خواهد داد

یادمان باشد که اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سروپائی نکنیم. ( منظورم شخص خاصی نیست به دل نگیر)

 
وقتي من مردم نمي خواد برام گريه کني ، بگي عجب آدم خوبي بود . افسوس که رفت .
اگه دوست نداشتي سر قبرمم نيا من ناراحت نمي شم ، زندگي ماشيني همينه ، وقت کمه هميشه" وقت کمه" ، من مي تونم درکت کنم .
لباس سياهم نپوش بهت نمياد ، ديگرانم هر چي مي خوان بگن " بزار بگن ". مهم نيست . بزار وقتي نيستم حداقل راحت باشي .
گريه زاريم نکن ، اون موقع بهتر از هر وقت ديگه ايي مي فهمم کي داره" دروغ" ميگه ، کي" راست" . فکر نکن زير خاکم ، اون موقع همه جا هستم ، همه جا....
تو مراسمم هم نيا اگه دوست نداري . اينجوري بهتره ، بهتر از اينه که بياي ولي فکرت "جاي ديگه ايي" باشه
البته اگه اومدي قدمت رو چشم
حتما وصيت مي کنم روضه خون خيلي کم بخونه تا حو صلت سر نره . ميدم همه خرما ها رو هسته بگيرن و روش پودرنارگيل بپاشن . يا نه مي خواي بگم يکي در ميون سيني ها " يکي با پودر يکي بي پودر باشه" . چايي هم مي گم حتما تو ليوان" يکبار مصرف" بدن که بهداشتي باشه.
وقتي رفتم " فراموشم " کن واسه هميشه ، انگار هيچ وقت نبودم.
 
وقتي مردم اما يک " وصيت " دارم برات
تو مثل من نمير ....
تو مثل من نباش ...
دروغ نگو....
خيانت نکن ....
حقه بازيم در نيار ...
وقتي مردي مثل من مي شي !
آزاد مي شي ، آزاد....
ديگه نه از" عشق" خبري هست .
نه از غم .
نه از پول .
نه قسط بانک .
نه خونه اجاره ايي .....
ديگه حتي مريضم نميشي که کسي نياد عيادتت .
ديگه غصه هم نداري که بري يه گوشه زانو هاتو از تنهايي بغل کني.
سردتم نمي شه .
بي پولم نمي شي که وقتي يک فقير ديدي تو خيابون" اشک " تويه چشات جم شه.
ديگه عاشق کسي نميشي که عاشقت نباشه
ديگه به کسي راست نمي گي که بهت دروغ بگه ، يا دروغ بگي که راست بشنوي .
ديگه دلتم برا کسي تنگ نمي شه .
چيه ناراحت شدي؟
باز ياد غمات افتادي ؟
يا شايد گناهات؟
يا دلايي که شکستي ؟
يا شايد دروغهايي که گفتي ؟
يا.....

گلریز

مثال پرستو که همیشه پا برجاست ٬ مثال عشق که همیشه یکیست

وصفش را آغاز می کنم.

گل و عطر گل به مثال زیبایش نخواهد رسید. جان و روح را هر چه فدا کنی به دیدارش نخواهد رسید. بر چه خواهی از امید که دیدارش نزدیک است. شب وقتی به منزلش که جای مهرو وفاست قدم می زنم٬ همانجائی که به من امید می دهد٬ همانجائی که به وصفش می رسم نسبت به اینکه او کیست به خودم می بالم که هیچ کس نداند که به چه گوهری رسیده ام. حال این لذت را می خواهی بگیری؟ به تمام دنیا بتو نخواهم بخشید. مگر میشود کسی که همه در جستجویش هستند را به یکباره با یک متن توصیفش کنم؟

ولی خواهم گفت که بیادش می آورم و به لذتش میرسم٬ به لذت داشتنش که تو از آن قافلی.

از من خرده نگیر هر موقع به کمالش رسیدم به تو خواهم گفت و آن موقع تو باید در جستجوی همنوعش باشی.

یا حق

پند

تکبر و خودپسندی در بسیاری از موارد٬ ماسکی بی ارزش از ترس و وحشت   می باشد.


سکوت اختیار کردن همیشه فقط به معنای دست از سخن کشیدن نیست٬ بلکه آموزش و تمرینی مناسب برای شنیدن تمام چیزهائی که در اطرافمان می گذرد   می باشد.


هرگز نباید به پشت سرمان نگاه کنیم.


در ابتدای تشکیل این دنیا٬ بی عدالتی بسیار کوچکتر و کمتر بود اما هر کسی٬ کمی بیشتر به این بی عدالتی اضافه نمود و حال می بینید که امروز به کجا   رسیده ایم.


ضرورت داشتن یک چیز خاصی - گاهاْ چیزی کوچک و بی اهمیت- باعث       می شود تا ما تبدیل به زندانی آن چیز بشویم.

ما ز ياران چشم ياري داشتيم              خود غلط بود آنچه ميپنداشتيم

تا درخت دوسـتي بر کي دهد                حاليا رفتيم و تخمي  کـاشتيم

گفت و گو آيين درويشي نبود                ور نه با تو ماجـراهـا داشتـيم

شيوه چشمت فريب جنگ داشت          ما غلط کرديم و صلح انگاشتيم

گلبن حسنـت نه خود شد دلفروز             ما دم همــت برو بگماشتيم

نکته ها رفت و شکايت کس نکرد              جانب حرمت فرو نگذاشتيم

گفت خود دادي به ما دل حافظا

ما محصل بر کسي نگماشتيم

تو

كاش بودي تا دلم تنها نبود
           تا اسير غصه فردا نبود

                                   کاش بودي تا براي قلب من
                                         زندگي اين گونه بي معنا نبود

كاش بودي تا لبان سرد من
        قصه گوي غصه غم ها نبود

                                  كاش بودي تا نگاه خسته ام
                                         بي خبر از موج از دريا نبود

 كاش بودي تا زمستان دلم
     اين چنين پر سوز وپر سرما نبود

                                 كاش بودي تا فقط باور كني
                                           بعد تو اين زندگي زيبا نبود

درود

چند وقتی است که می خوام بنویسم ولی نمی تونم. همش تقصیر توست که اینجوری منو به یه عالمی بردی که همش دارم بهت فکر می کنم. سفر زیبائی داشتیم که پایانش زیاد جالب نبود. سفری که اون می خواست باهاش به ابدیت برسه ولی من عشق زمینی رو انتخاب کردم و تنها موندم. باز هم تنهام و فکر می کنم این تنهائی هیچ وقت به وصال نمی رسه. اشتباه من چه بود که این همه دارم زجر عملی که لایقش نبودمو می کشم؟ گناهم رو تو بگو توئی که همیشه با منی ولی من جز یه یاد٬ احساست نمی کنم. هر وقت نشستمو به وجودت فکر کردم تو بودی که منو از اعماق درونم صدا کردی و رشته افکارم و بسوی خودت کشوندی. پس حالا که بهت احتیاج دارم داری با یه شیطنت خاص دیدنت را به گرو می کشی. من اصلا جنبه این همه بی مهری رو ندارم. منو به خاطر کسی که بهت بدی کرده تنبیه نکن. من اون نیستم که همیشه باید تمام بی محبتی تو رو با خودم بکشم.

همش تقصیر توست که بعد از این همه سال منو وادار به پذیرش اشخاصی غیر از خودت می کنی. آری قول دادم و سر قولم هستم٬ قول دادم که تورو هیچوقت فراموش نکنم٬ میبینی که نکردم. پس تورو به همه خوبیها که در حقم کردی به عشق پاکی که بهم داشتی٬ به خدائی که عشق را آفرید قسم میدم که در کالبد کسی ظاهر شو که حداقل مثل تو با عشق به همه چیز بنگره.