«خودآزاری»

«خودآزاری»

 

تقدیم به زیباییِ باشکوهِ لاشریکش

 

در پسِ حادثه ات حادثه هم تب دارد

این نگاهی است که خورشید به امشب دارد

تشنگی، فحش به امواتِ من و عقربه هاست  

کربلایم صنمی با خودِ زینب دارد

 

بِگُذار این سرِ لب-تشنه به طوفان بزند

صبر کن عشقِ تو در علقمه ام جان بکند

خودزنی «شیوۀ رندان بلاکش باشد»

عنکبوت آمده تا دورِ خودش هم بتند

 

مرضِ خواستنت شور کلاسیک شده

شعر، تک-تیرِ خلاصی است که شلیک شده

بیت در بیت پر از اِکس و روانگردانم

دمِ دوریِ شما گرم! که نزدیک شده

 

دلِ بی صاحبم از چرکِ زمان پوسیده

بختِ بی غیرتِ مادر به خطا خوابیده

هرکسی جز خود من دید تو را نسلش کور! 

تو بگو ماه! اگر قرصِ شما را دیده

 

رونقی را که تنِ کُنده به آذر داده

اعتباری ست که چایی به سماور داده

«گفت: آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو»

بله! ترتیب مرا واژۀ «دیگر» داده

 

این سفر، وعدۀ آن حجِ تجاوزکار است

پرده داری است که جنسِ حرمش بیمار است

زائران! عاقبتش خیر ندارد والله

دور تا دور خدایش پرِ آتشبار است

 

دامنم را به خدا آتشِ این خانه گرفت

ملتم قافیه را باخت و یارانه گرفت

سوختن ارثِ عزیزی است که از عشق رسید

مرگ هم صورتِ اصلاح گرایانه گرفت

 

«گفتم: این چیست؟! بگو! زیر و زبر خواهم شد»

دور شد؛ شب شدم و شب که شدم ماهم شد

به فضا رفت ولی حیف تک و تنها رفت

خود من شد، نه خودم، «ناخودِ» آگاهم شد

 

تو که باشی همه جا صحبتِ دیوانگیَ است

نفست فلسفۀ حرمت مردانگیَ است

زندگی در تپشِ پوستۀ پلک شماست

شیر هم پیش شما جانورِ خانگیَ است

 

این چه کاری است که من فکر کنم وهمی تو؟!

تله می کاری و می خند ...؟! چه بی رحمی تو

نوش جانت! رگِ این مرد حلالت باشد

باز هم مسخره کن! درد چه می فهمی تو

 

خودِ من ساختمت، خلقِ تو اعجازم بود

بال دادن به تو از حسرتِ پروازم بود

وای بر بختِ خدایی که عروسک ساز است

این همان معجزۀ خانه براندازم بود

 

راه و رسم تو بگو چیست؟ به من حالی کن

چیست در طالع من؟ ساحره! رمالی کن

«خندۀ تلخ من از گریه غم انگیزتر است»

عشقِ من! دار چرا؟! فکرِ نمدمالی کن

 

من غلط می کنم این بار خدایی بکنم

ساحری خلق کنم عقده گشایی بکنم

بال دادم به تو و بال خودم را چیدم

تازه باید بروم بال-گدایی بکنم

 

بعدِ تو چشمکی از شمس و قمر می ماند؟!

تو بگو سر به سرِ شانه به سر می ماند؟!

ریۀ خانمِ تهران که پر از سرب شده،

پُزِ عالی به خیابانِ ظفر می ماند؟!

 

دیر شد سایۀ یک نور از آن دور آمد

صحبت از عشق تو شد حضرت انگور آمد

بابِلم در خطرِ حملۀ رؤیای شماست

دولتِ دخترِ آدمکشِ آشور آمد

 

به سراشیبیِ پایانِ غزل نزدیکم

به تهِ بطریِ در جیبِ بغل نزدیکم

من امام عملم حی علی خیرالعمل!

ذوالفقارم وَ به زانوی جمل نزدیکم

 

باز برگرد و همان آیۀ تکراری باش

شده ام شکلِ خودت، شکلِ خودآزاری باش

زخم ها دلهره دارند مبادا نکُشند!

قمه اینجاست! اگر زخم شدی، کاری باش

 

این همان بند و بساطی است که آهی دارد؟!

به گمانم تهِ این حنجره چاهی دارد

تف بینداز تو بر آکلۀ صورتِ روز

من شبی هستم از آن دست که «ماه»ی دارد

 

 

 

بیست و یک تا بیست و سوم فروردین نود و چهار

دیو شاخدار و ماه پیشونی

 

 

برای شنیدن دکلمه همینجا کلیک کنید

 

 

دیو شاخدار و ماه پیشونی

 

 

روزی بود و روزگاری

شهرِ بدونِ یاری

 

یه دیوی بود که شاخ داش

به جای چِش، سولاخ داش

 

میونِ سایۀ بید

یه گوشه ای می کپید

 

از بس که سرفه میکرد

شهرو کلافه میکرد

 

والّا که سلّاخ نبود

واسۀ کسی شاخ نبود

 

با چشمای سولاخش

با گوشای گولاخش

 

شب به خودش می پیچید

کلی ستاره میچید

 

دنبال ماهش میگشت

از خودِ تهرون تا رشت

 

قوت و غذاش فقط زهر

قاتلِ جونش یه شهر:

 

«نون و پنیر و پسّه

دیو اومده توو قصه!

 

ای دیوِ زشت و بدبو!

ننه ت کجاس؟ بابات کو؟!

 

ای دیو بدقواره!

شاخِ کجت

سولاخ چِشِت

راس راسی ننگ و عاره!

 

ای دیو بدپَک و پوز

سقط نمیشی؟!

تو نمردی هنوز؟!»

 

...

 

یه شب میونِ سرفه

براش رسید یه تحفه

 

فرشته بود؟ پری بود؟!

راستی که دلبری بود

 

دیو مگه خواب میبینه

دیوَم سراب میبینه؟!

 

چه دختری چه ماهی!

چه جادویی

چه چشمای سیاهی!

 

نشسته بود یه گوشه گریه میکرد

تف به زمین

تف به زمون

به این روزای نامرد!

 

زن بابا بد دردیه

دورۀ نامردیه

 

...

 

دیوه یه دل نه، صد دل ...

با کله افتاد توو گِل

 

زمین و زمونو قاچ کرد

صورتِ پری رو ماچ کرد

 

گردیِ نازِ قمر

نشست روو قرصِ دختر

 

اشکِ فرشته گُل شد

صدای نی، دهل شد

 

حالا دیگه گلفروشه

پاک دیگه بازیگوشه

 

دختره روی ابرا

میرقصه تنها تنها

 

 

...

 

آی تحفه تحفه تحفه!

دیوه چی شد؟

اون دیگه مُرد از سرفه

 

 

بیست و هفتم اسفندماه نود و سه

 

خوانندۀ آواز دکلمه: دریا دادور

 

متن ترانۀ محلیِ خراسانی «ماه پیشانو»

 

 

گفتمش: آهای ماه پیشانو، گفت: جون جونم؟

 

 جون جونم آی جون جونم؟

 

 

 

گفتمش: بگو غنچه گل کو؟ گفتش لبونم،

 

 جون جونم آی جون جونم

 

 

 

گفتمش: چرا ماه پیشانو نامهربونی؟

 

 گفت: می خوام بسوزونمت تا قدرم بدونی

 

 

 

گُفتمش فدای غمزه گِردُم

 

 دلخوشُم که تو ره نومزه کِردُم

 

 

 

پیش پات می شینُم دو زانو

 

 آخ ماه پیشانو جان ماه پیشانو

 

 

 

گفتمش چرا ماه پیشانو جان تو بلایی

 

 جونِ جونوُم آی جونِ جونوُم

 

 گفت بلا نگو خرمن گیسوم هست طلایی

 

 جونِ جونوُم آی جونِ جونوُم

 

 

 

گفتمش: برات خونه می سازم از خشت و گِل

 

 گفت: اگه دوسم داری جام، بده تو خونهٔ دل

 

 

 

گُفتمش فدای غمزه گِردُم

 

 دلخوشُم که تو ره نومزه کِردُم

 

 

 

پیش پات می شینُم دو زانو

 

 آخ ماه پیشانو جان ماه پیشانو

 

 

 

گفتمش: بیا ماه پیشانو پیمون ببندیم

 

 جونِ جونوُم آی جونِ جونوُم

 

 گفت: باشه ولی قول بده که دائم بخندیم

 

 جونِ جونوُم آی جونِ جونوُم

 

 

 

گفتمش: دروغ میگی ماه پیشانو تو مستی

 

 گفت که باور کن با تو میمونم تا تو هستی

 

 

 

گُفتمش فدای غمزه گِردُم

 

 دلخوشُم که تو ره نومزه کِردُم

 

 

 

پیش پات می شینُم دو زانو

 

 آخ ماه پیشانو جان ماه پیشانو

 

 

«آرامشِ باروت»

«آرامشِ باروت»

 

دوستت دارم، ولی این قدر غمگینم چرا؟

روبروی من نشستی؟! خواب می بینم چرا؟

 

در خیابان در کنارت باز سوتی می دهم

لحظۀ تنهایی ام سنگین و رنگینم چرا

 

آرزوی کودکی هایم! چرا این قدر دیر ...؟!

نرگسی؟ یاسی؟ ولی الماس می چینم چرا

 

خانه ام را که شما قابل نمی دانی ولی

دائماً فکرِ دکور، در فکر تزئینم چرا

 

رشتۀ اعصاب من، شیدای چتری های توست

در هواپیمای عشقت توی کابینم چرا

 

سرعتِ برقِ نگاهت نور را شرمنده کرد

در جوار بالهایت، مثل ماشینم چرا

 

تو نمی دانی، کنارت آتشم مثلِ تنور

موقعی که نیستی سرمای دیزینم چرا

 

صبح می آیی و از پیله دَرَم می آوری

شب که ترکم می کنی در حالِ تدفینم چرا

 

من که لوطی نیستم اما فقط پیشِ شما

مرد میدان می شوم، در جلدِ «فردین»َم چرا

 

کارگردانِ سکانسِ بی کسی های منی

مانده ام که این وسط سرگرم تدوینم چرا

 

آسمانی! با حضورت آبیِ آرامشم

لعنتی! بی تو فقط باروت و بنزینم چرا

 

هر دعایی که برایت می نویسم باطل است

در عوض در چشمِ مردم مرغِ آمینم چرا

 

من خمیرِ ترش بودم در دلِ نانوایی ات

در غیابت -زهرِ شیرین!- جوشِ شیرینم چرا

 

در صراطت هیچ راهِ مستقیمی نیست، هست؟!

تا بدانی مُردۀ دیدارِ روتینم چرا؟!

 

خانمی! گهگاه - بی زحمت - لب از لب باز کن

با کمال میل می گویم دهن-بینم چرا

 

هیچ دقت کرده ای دائم کنایه می زنی؟!

من به جایش  - متصل - مشغولِ تحسینم چرا

 

«خواهشَن» «گاهَن» که می گویی «اَنَ»ش مالِ تو نیست

پس چرا من عاشقِ این جور تنوینم؟! چرا؟!

 

عاشقی همسنگ نوری زاد پیدا می کنی؟!

حال کردم با خودم؛ این قدر گل-چینم چرا

 

خانمِ دین-دزدِ غارتگر! بیا «ای وَل» بگو

دیر فهمیدی خدایی! بی تو بی دینم چرا؟

 

 

 

 

محمدحسین نوری زاد-بیست و سوم بهمن

«باباکَرَم»

«باباکَرَم»

 

برای شنیدن دکلمه همینجا کلیک کنید

 

 

 

 

 

یادش بخیر اون روزا توو کوچه ها

حالی میداد خوردنِ آلوچه ها

 

هیشکی نمیگف: « بد و بد-گمون باش

خربوزه آبه، برو فکر نون باش»

 

گرگ اگه بود فقط توو بازیا بود

گرگِ توو «گرگم به هوا» صفا بود

 

دخترا لِی لِی میزدن توو کوچه

مطربا تار میزدن و کمونچه

 

هی ی ی! چی بگم؟! کو اون روزای روشن؟

هرچی که بود رفت زیرِ برف و بهمن

 

قرار ما با تو ولی این نبود

یه عده گُل بردن و سهم ما کود؟!

 

خیالِ «از ما بهترون» که تخته

جون دادنِ خلقِ خداس که سخته

میخوای بگی: «کِرم از خود درخته؟!»

 

باباکرم حرمتتو شیکستیم

اینجوریا

به روز سیا نشستیم

 

باباکرم ...

بــــــــــــاباکرم ...

 

 

ما رو بگو! راس راسی خوش خیالیم

توو هَپَروت، عاشقِ اعتدالیم

 

به حرفای صدتا یه غاز دل میدیم

هرجا دیدیم جواب نداد، ول میدیم

 

«شیشۀ بابا رو نشکنین!» شیکستیم

اون خره ایم که صاف توو گِل نشستیم

 

تازه میگن این روزای خوش ماست

تا بکشن حسابی مو رو از ماست

 

خون جای اشک از مژه هام میریزم

باباکرم! ما رو ببخش عزیزم

 

خیالِ «از ما بهترون» که تخته

جون دادنِ خلقِ خداس که سخته

میخوای بگی: «کِرم از خود درخته؟!»

 

باباکرم حرمتتو شیکستیم

اینجوریا

به روز سیا نشستیم

 

باباکرم ...

بــــــــــــاباکرم ...

 

 

به عاشقا میگیم خل و دیوونه

دزد می بینیم بهش میگیم «صابخونه»

 

پرفسوره کُلاش پسِ معرکه س

جاهله صرّافه و غرقِ سکه س

 

هرکی میفهمه، واسه ما فاسده

هرکی میچاپه انگاری زاهده

 

باباکرم! چاکرتم، ببخشین!

با ما که نیستین، کجا میدرخشین؟!

 

گردن ما دو دستی تقدیم تون

رحم کنین! شیکر توو تقویم تون!

 

خیالِ «از ما بهترون» که تخته

جون دادنِ خلقِ خداس که سخته

میخوای بگی: «کِرم از خود درخته؟!»

 

باباکرم حرمتتو شیکستیم

اینجوریا

به روز سیا نشستیم

 

باباکرم ...

بــــــــــــاباکرم ...

 

 

آی «چینی بندزن» دلمو بند بزن

دلای ما شیکسته از مرد و زن

 

کوچه دلش تنگِ تو و صداته

باز حاجی فیروز توی منکراته

 

آجیلِ یارانه ایَم تموم شد

توو فکر تو، جَوونی مون حروم شد

 

باباکرم! پس چینی بندزن چی شد؟!

این میونه، جوونیِ من چی شد؟!

 

خیالِ «از ما بهترون» که تخته

جون دادنِ خلقِ خداس که سخته

لابد میگی: «کِرم از خود درخته»

 

باباکرم حرمتتو شیکستیم

اینجوریا

به روز سیا نشستیم

 

باباکرم ...

دوسِت دارم!

 

 

خیلی دلم گرفته خیلی خیلی

دوباره نوروزه و فصلِ لیلی

 

حضرتِ عباسی که خونه چشمام

باباکرم! لیلی مو از تو میخوام

 

یه کاری کن اَلِسّون و وَلِسّون

ما رم به لیلی این روزا برسون

 

کاش فرجی بشه توو این بهارک ...

باباکرم! عید شما مبارک

لاشۀ کرکس-زده

 

(با تشکر از خانم شعله موافق و سپاسِ ویژه از زینب شفیعی بابت تلفیق دکلمه و موسیقی) 

 

برای شنیدن دکلمه همینجا کلیک کنید

 

 

تقدیم به معنای زندگیم

آنژلا خلف بیگی

 

الاهۀ هستی بخش من

 

 

لاشۀ کرکس-زده

 

«رگ اعصاب مرا تیغ تَوهُم زده است»

ریشۀ سبز مرا خندۀ مردم زده است

 

تو همانی که از این قافله دورم ... یا نه؟!

زنده کردی تو مرا زنده به گورم ... یا نه؟!

 

«همۀ هستی من آیۀ تاریکی» بود

سایۀ روی سرم سایۀ تاریکی بود

 

آمدی روشنی آوردی و نورم کردی

عشق بودی و همان ثانیه کورم کردی

 

آتشت طاقت سرمای مرا هیچ نداشت

جهتِ شعلۀ تو میل گرینویچ نداشت

 

رقص نور است وَ یا آتشِ موساییِ توست؟

این ظهور است وَ یا وعدۀ فرداییِ توست؟

 

آمدی زنده کنی زنده ولی سوزاندی

اُسکُلم کردی و این را به همه فهماندی

 

هنرم بازیِ درنقشِ منِ پاپتیَ است

دکترایم غم تو، رشتۀ بی طاقتیَ است

 

تو ولی پرفسوری حاذق و صاحب-روشی

پوست کندن بلدی، مثل خدا نقشه کشی

 

باتلاقی که در آن زنده کُشی می کردم ...

کاش می شد به لجنزار خودم برگردم

 

تو مگر دختر ایلی و لری یا کردی

آمدی امن و امانیِ مرا هم بردی

 

یک نفر این دلِ خر را ... بکشاند بیرون

از شبِ مرده سحر را بکشاند بیرون

 

راستش وای! ... نباید که تو را می دیدم

ای به قبر پدرِ چشم خودم خندیدم

 

فکر کردی که بدون تو ثباتی دارم؟!

نه عزیزم، مخ و باری قر و قاطی دارم

 

رنگِ کت-دامنِ هستی چقدَر جلف شده

سبکِ سرویسِ غذاها همه جا سِلف شده

 

تف به «بازارِ جهانی» که همه ش خودخواهیست

ننگ بر این همه راهی که ته ش بیراهیست

 

راه هم چشم امیدش به سرِ راهِ تو بود

ماه هم معتکفِ کنجِ قدمگاهِ تو بود

 

ماه ها با خودم و با همه بازی کردم

و خودم را به دوتا عکسِ تو راضی کردم

 

اینکه از غصۀ تو یاس بمیرد، خوب است؟!

باغ هم هر مرضی خواست بگیرد، خوب است؟!

 

باز دیوانگیِ من زده بالا مستم

مرده بودم وَ عجیب است که حالا هستم

 

باز هم مقبره ام پانزدهِ آذر شد

هرچه بد بود، بد و بدتر و بدتر تر شد

 

مثل یک لاشۀ کرکس-زده ام بی جانم

هیزمم کن وَ به آتشکده برگردانم

 

 

 

پانزدهم آذرماه نود و سه. برابر با بیست و چهارمین سالروز ازدواج من و آنژل. دو سال بعد از جدایی!

عشق ارگانیک

عشق ارگانیک

 

 

برای شنیدن دکلمه همینجا کلیلک کنید 

 

 

 

من شما را از شما کلی طلبکارم ولی ...

تخم ناصر خسرو و اطراف بازارم ولی ...

سفتۀ عشق شما در گاو صندوق مانده است

آبروریزی کنم یا دست بردارم ولی ...

 

دورِ اعصاب منِ بی کلّه هی دائم نگرد

این که می بینی خطوطی مانده از تصویرِ مرد

احمقانه فکر می کردم تمام سال ها

من حسین موسوی هستم، تو زهرا رهنورد

 

ای خوراک آتشت بیچاره های خشک و تر

ای نهال ناله های من برایت بی ثمر

من که میدانم تو در هندوستان ساکن شدی

فیل ما را با خودت آن سمت ها گاهی ببر

 

با تو خلوتگاه من غار حرای وحی بود

این همه آیات مُنزَل بی تو اما خب چه سود

گفته بودی فصل باران باز نازل می شوی

«آمدی جانم به قربانت ولی» رفتی چه زود

 

باز اما زندگی محتاج تدبیر شماست

ابرِ فروردین من هر روز درگیر شماست

ای خدای ماه پرور، دکترِ دیوانه ها!

پای این دیوانه هم محتاج زنجیر شماست

 

ول معطل مانده ام این من تویی یا تو منم

در درونم دائماً در حالِ سِرچ و اِسکنم

مرز آنیما و آنیموس هم قاطی شده

با تو حتی من نمی دانم که مردم یا زنم

 

«ای شب از رؤیای تو رؤیای تو رنگین شده»

 حول و حوشم از هوای عطر تو سنگین شده

 در هیاهوی کسالت بار این شهر کثیف

 می پرستم من سکوتت را که آهنگین شده

 

توده های ابرِ آواره تجمع کرده اند

خاطراتِ سیل آسای تو پشت پرده اند

بختیاری ها چه ساز سوزناکی می زنند

سوزش تاریخِ بی فرجامِ «بادآورده» اند

 

من توکل کرده ام بر دوری و نزدیکی ات

روشنم با نور تو تاریک با تاریکی ات

با خیالت در خیابان لاشه ای سردم ولی

قهرمان قصه ام با عشق ارگانیکی ات

 

هیچ چشمی مثل من در حال استغفار نیست

هیچ خوابی مثل من آینده اش بیدار نیست

با وجود انفجار نازنینت در رگم

هیچ مردی لایق این آخرین رگبار نیست

 

 

 

هشتم دی ماه نود و سه

حوای بی آدم

 

 

حال مرا خاکستر ققنوس می فهمد

سرگیجه را راهِ کرج-چالوس می فهمد

مثل زبان فارسی در صدر اسلامم

حال خرابم را خدای توس می فهمد

 

در راهِ ما قسمت نشد هرگز چراغِ سبز

تا چشم یاری می کند، درهای باغِ سبز! ...

زخمی دهن-واکرده با رنگین کمان می گفت:

سروقتِ هر رنگی برو الّا سراغ سبز

 

از روزِ ما شامِ غریبان تر؟!  چه می گویی؟!

از کاجِ ما بی برگ و ویران تر؟!  چه می گویی؟!

تقدیر زشتِ کاج زخمی تیرباران است

از این تبرها پست و حیوان تر؟!  چه می گویی؟!

 

یا روبراهم ...  یا در این بی راهه خاکم کن

سینِ سیادت را بسوزان سینه چاکم کن

با یک سلام ساده ات، هف-سینم آماده است

یا  شادی نوروز شو یا عید پاکم کن

 

شبهای اَنزَلنایِ فیها لَیلَتُ القدری

جادوی بیخوابیِ شیرینِ شبِ شهری

شب با نگاهِ تو عروسی می کند با روز

شمسی، شکوهی، آبروی مطلع الفجری

 

حوای بی آدم! کجای قصه هستی تو

در غربتِ افسانه ها «شیطان-پرستی» تو

هفتاد ملیون سال نارو خوردن از یک سیب؟!

تاریخ را نو کن! چرا تنها نشستی تو

 

در نکبت این فصل عریانی، بهارم باش

با من خدایی کن، محبت کن کنارم باش

در این بهشت لعنتی مضمون فراوان است

این سیب را ول کن، خودت، تیر و تبارم باش

 

ای از رگ گردن -هزاران سال- واجب تر

هر جیره ای از عشق تو، کُلّی مواجب تر!

هرچیز دستت می رسد یکریز قالب کن

مغلوبِ تو هر روز از دیروز غالب تر

 

سلول های خسته ام بازی در آوردند

این دست های بی رمق در تیر هم سردند

وقتی نمی آیی برایم قصه می بافند

می بینی ای حوای من مردم چه نامردند؟!

 

حال مرا این ساعتِ منحوس می داند

جای قناری در قفس ققنوس می خواند

مثل زبان فارسی در صدر اسلامم

چشمم به راهت در مسیر توس می ماند

 

 

 

بیست و چهار تا بیست و نهم آبان ماه نود و سه

اتوبان

 

 

بدجور حالم را تو بد کردی و می دانم

در تنگنای حسرتِ لبهات می مانم

 

در خلوت پیشانی ات گم می شوم تا کی؟

تا در ترافیک نگاهت راه بندانم

 

تو بر فراز برج های میردامادی

من بچۀ ناف خلاف آباد و گرگانم

 

با این که بی خوابم تو را در خواب می بینم

با این که دیروزم ولی درگیرِ الآنم

 

آن عاشقان دیگرت را از سرت واکن

من دوستت دارم، بفرما این تو، این جانم

 

رؤیای فردوسی تویی ایرانِ عشق آور!

آلوده ماندم این وسط بدجور تهرانم

 

پهنای عشق از هر طرف در دستِ تعریض است

وقتی که می خندی فقط فکرِ اتوبانم

 

 

 

هیجدهم و نوزدهم دی ماه نود و سه

زبان فارسی

 

 

اگرچه گفتن این حرف زود است

زبان فارسی خیلی حسود است

 

به محضِ اینکه می آیم بخوابم

هجومش با تب و شعر و سرود است

 

زمانی که زبانم انگلیسی است

تمام عرشۀ ذهنم کبود است

 

به آنژل می رسد عین مسیح است

به ما که می رسد اصلاً جهود است

 

برای من پلاسِ کهنه دارد

برای آنژلا خوش تار و پود است

 

زبان مادری در چشم من دود

ولی با آنژلا خوش عطر و عود است

 

نسیمش سمت آنژلّا بهاری است

نصیب ما تماماً باد و بود است

 

سقوطش بر سر من مثل بهمن

بله با آنژلا کارش صعود است

 

تفرجگاهِ آنژل باغ گیلاس

حیاط من زمین و خار و کود است

 

محلِ سگ به ما کی می گذارد؟!

فقط با آنژلا کارش درود است

 

هوای این طرف ها سرد و سوزان

ولی آن ور بهارِ شاهرود است

 

تمام حرف او با من عدم بود

نگو با آنژل آغاز وجود است

 

به سمت ما که می آید عبوس است

به سوی آنژلا فکرِ سجود است

 

ولی انصافاً این را هم بگویم

زبان فارسی آوازِ رود است

 

زبان مادری را می پرستم

چرا؟ چون عاشقِ یک یادبود است

 

اگرچه دائماً با ما بخیل است

ولی با آنژلا دریای جود است

 

افق هم سمت آنژل کِیف دارد

افق این سمت ها دائم عمود است

 

شنیدم حالِ آنژل هیچ خوش نیست

بمیرم؛ ظاهراً بیمار بوده است

 

 

چهارده دی ماه نود و سه - ساعت دو تا پنج بامداد

«با تو بودن»

 

 

 

«شاعر شده ام تا متلاشی شده باشم

تا سردرِ چشمان تو کاشی شده باشم»

 

ابیاتِ نگاه تو عجب ماهر و مست است

عمراً که خطا نیست که ناشی شده باشم

 

من ظرفِ شُله زرد، تو هم سفره قلمکار

در ملغمۀ عشق، چه آشی شده باشم!

 

تا رنگ تو سبز است - کمی روشن و برّاق -

پیش تو محال است که ماشی شده باشم

 

وجدان تو راضی است که من دور بیفتم

در متن تو درگیر حواشی شده باشم؟!

 

رسوای «تو را خواستنم» باز کن آغوش

تا شک نکنی از چه قماشی شده باشم

 

داش آکلِ من باش که مرجانِ تو اینجاست

تا مرهم زخمِ دلِ داشی شده باشم

 

زخمی شده ام، هیچ ولی میل ندارم

ناخواسته بانیِ خراشی شده باشم

 

مؤمن شدم از لحظۀ اول به تو - جعفر!-

چون دوست ندارم که نجاشی شده باشم

 

آن روز نیاید که تو را سیر نبینم

روزی که گرفتارِ «نباشی» شده باشم

 

 

(بیتِ نخست از خانم حوا شایگان است و من بقیۀ ابیات رو از قولِ راویِ زنِ این شعر ادامه دادم)

 

دوازدهم دی ماه نود و سه- ساعت سه تا شش بامداد