...آغازی دیگر

... در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود

...آغازی دیگر

... در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود

« مرا به نام بخوان این سکوت دلگیر است »



« مرا به نام بخوان، این سکوت دل‌گیر است »




مرا به نام بخوان، این سکوت دل‌گیر است


در این‌که با تو بمانم همیشه تأخیر است



هزار مرتبه دورم، بخواهمت حتّی


ببین که فاصله اینجا اسیر تقدیر است



به انحصار کشید این زمانه احساسم


که انتشار حضورم به قفل و زنجیر است



زبانه می‌کشم ای دل ز تار و پود وجود


لهیب تب‌زده اینک نشان تطهیر است



طلسم آینه دیگر ز آه من بشکست


چو انعکاس حضورم به حال تکثیر است



مترسکان خیالی احاطه‌ام کردند


در این زمانه که « بودن » به کام تفسیر است



اسیر ثانیه‌هایم که پوچ می‌خواهند


مرا که جرعۀ جانم در اوج تبخیر است



مرا به نام بخوان، این حصار را بشکن


کنون که قصّۀ عمرم به دست تحریر است



ندای خفتۀ قلبم به عشق می‌خواند


مگو که «جام وجودم دوباره تسخیر است»



تمام فاصله‌ها پل میان ما بستند


چه‌قدر حوصله دارد زمان، ولی دیر است



1391/07/18

« زمان مرگ نمادین ذات انسان است »




« زمان مرگ نمادین ذات انسان است »



مرو به خواب که امشب ستاره‌باران است


سپهر دیدۀ مستم به گریه مهمان است



دلی که از غم ایّام غرق در خون شد


بسان جام شرابی به دست یاران است



دریغ و حسرت و افسوس در فضا پیچید


کنون تراکم دردم به شکل طوفان است



سکوت ممتد من کوه را پریشان کرد


طنین بغض غزل، انعکاس هجران است



کلید قفل سعادت شکسته شد دیگر


جهان برای حضورم حصار زندان است



مرو به خواب که امشب در این غمین‌آباد


زمان مرگ نمادین ذات انسان است



1391/11/15

« فریاد سکوت »



«فریاد سکوت»



در این سراچۀ عبث، هدف نوشتن است و بس


چو هر کلام بر زبان، طناب دار هست و بس



سمند سرکشم، ولی اسیر حبس واژه‌ها


کلام بر دهان من سکوت ساده بست و بس



سرشت مبهمی مرا به کوی آه می‌کشد


در این هوای دم‌به‌دم، نفس بهانه است و بس



پُرم ز حصر واژه‌ها، از این سکون بی‌صدا


تبربه‌دست شد قلم، سکوت دل شکست و بس



بسان جام پُرترک، لبالب از شکستنم


درون بغض بی‌کسی، شراب غم نشست و بس



چو دُور واپسین شدم، که مست راست بودنم


ندای زندگی کنون ز حبس تن برست و بس




1390/11/03


« تسلیم »

« تسلیم »



این بغض ناگهان، خود گو چه آیت است


دلشوره‌های شوم، دل را چه غایت است



بغضیم و اشک و آه، اما به راهِ دوست


این قصّه از ازل، تا بینهایت است



لبخندها به لب، اما دل آتش است


این وصلۀ تضاد، اوج عنایت است



دل غرقۀ سکوت، فریاد بر لب است


خاموش این‌چنین، خود یک حکایت است



پرواز واپسین، در راه مانده‌است


آغاز این هبوط، جای شکایت است



ما را چنین مخواه، ناراست‌تر ز راست


ما چلّۀ کمان، از تو هدایت است



1388/8/12

« وقت آن است کنون تا به خرابات شویم »

«وقت آن است کنون تا به خرابات شویم»




تا به کی گمشدۀ راه خرابات شویم


در ره دوست به لب وصل مناجات شویم



زاد ره نیست همین ظاهر عابد به خدا


بهتر آن است به دل طالب دعْوات شوبم



علم مکتب به کسان فاش شود آخر کار


آن سزد تا به درون عالم نیّات شویم



لاف طامات زدن سهل بُوَد راهرو را


شاید آن است ز دل عارف حالات شویم



ظلمت شب به چراغی بشود محو ولی


به بُوَد تابع دل، دافع ظلْمات شویم



هر کسی خود به غلط حکم کند بر دگران


ای خوش آن دم که بر قاضی قضّات شویم



دست تقدیر گهی نازل و گه رافع ماست


به که در درگه حق ارفع درْجات شویم



ما که خود تیره و تاریم ز هرکردۀ خویش


خوش بُوَد وصل بدان غافر خطْیات شویم



دست دنیا به دمی باز دهد قافیه را


پس زجان نادم آن قابل توبات شویم



تا به کی شکوه‌گری بر در رزّاق انام


باید از جان و روان شاکر نعْمات شویم



چونکه هر دم به درِ غیر رَوَد روی نیاز


پس چه سان خاک در سامع اصوات شویم



چون در این دیر کهن هادی مطلوب نبود


به که خواهندۀ آن مهدی سادات شویم



ما که هر دست تمنّا به جهان پس زده‌ایم


وقت آن است کنون تا به خرابات شویم





1386/7/28

« سکوت اجباری »

( به خیالم نیمایی سروده‌بودم ولی دوستان تو انجمن به کلاسیک نزدیک دونستن، هرچند


در جهت اصلاحش براومدم اما مشکلات قافیه همچنان باقی است )



« سکوت اجباری »



دلم گرفت از این زمانۀ خالی


ز لحظه‌های مکرّر، سکوت اجباری



دلم گرفت از این حضور تکراری


از این وجود نمادین، تنفسّی جاری



از این تکرّر روزهای پیرارین


به لب رسید همین جان خسته‌ام، باری



سمند سرکش عمرم به تاخت می‌رود امّا


توان همسفری رفته از تن خاکی



دگر بهانۀ بودن گرفته شد از من


همین بس است برایم حضور اجباری



ز همرهان دروغین نصیب نتوان برد


جز این‌همه اندوه پوچ تکراری



در این سیاهه شبان نمور طولانی


در این فضای اسفناک سرد و پوشالی



کنار این‌همه تندیس خشک انسانی


حکایت از چه کنم تا که باورم داری



دلم گرفت از این لحظه‌های تکراری


از این حضور مکرّر، سکوت اجباری



1389/10/21

« گل یا... »


« گل یا... »




دو مشتش رو به رویم بود


و چشمانم نگاه خیره‌اش را جست‌وجو می‌کرد


که تصمیم نهایی


 _ پاسخی در لایۀ ابهام _


 با من بود



گره بر مشت‌ها از پیش محکم‌تر...


و چین ابروان درهمش از پیش درهم‌تر...


و من در کندوکاوی سخت،


از او هم،


مصمم‌تر...




به فکر روزهای رفته افتادم


و سی سالی که از عمرم.......


هدر می‌رفت


یا........


می‌رفت





درون آینه.....


این مشت‌ها....


این دیدگان منتظر.....


تردید در پاسخ.....





طنین انعکاسم


در شکست بی‌صدای شیشه‌ای در لایۀ غلتان جیوه


وااااااااااااااااااااااااای


از آوای انسان‌گونۀ تندیس خاک‌آلود من


گویا رساتر بود



چو می‌خواند و صدا می‌کرد پی در پی


که:



گل یا پوچ؟!



 گل؟؟


یا


پوچ؟؟؟



1392/01/26

« من در میان فلسفه‌های زمین گمم »

«من در میان فلسفه‌های زمین گمم »



در جست‌وجوی منطق این زندگانی‌ام


بیگانه با تمامت دنیای واژگان


در پرتگاه مبهم ایمان و ارتداد


در مرز سایه روشن اجبار و اختیار


گمگشته در هویّت دنیای فانی‌ام




در حدّ فاصلی که میان دوگانگی‌ است


در طرح پرسشی که به پاسخ نمی‌رسد


در چالش مداومی محصور مانده‌ام:


  من چیستم؟


تبلور ذرّات خاک و آب؟!!


من کیستم؟


خلیفة‌اللّهی در این سراب؟!!


سرگشته در رسالت دنیایی خودم




طیّ طریق می‌کنم شاید به « او » رسم


« او » در « من » است


« من »


که به « خود » هم نمی‌رسم




در جمع کائنات که اضداد مطلقند


با شب‌چراغ کهنه به دنبال وحدتم


کتمان نمی‌کنم که به تاریکنای جهل


محبوسم و


قربانی فردیّت دیرینۀ خودم


تسلیم حیرتم...




در امتداد پهنۀ گستردۀ سؤال


در حجم پر تراکم ابهام هر جواب


از منظر قضاوت بی‌رحم همرهان


تصویر نامناسبی در بین مردمم


« من در میان فلسفه‌های زمین گمم »



1391/10/21

« در استحاله‌ام »

« در استحاله‌ام »



در سایۀ سکوت خود در استحاله‌ام


در سایش مداوم این موج‌ واره‌ها


با جزر و مد به ورطۀ تحلیل می‌روم



در بطن دوزخی‌ترین ساعات عمر خویش


در شعله‌های سرکش دلشوره‌های شوم


هر لحظه می‌گدازم و تبخیر می‌شوم



در این سکون که قاتل روح دقایق است


حجمی است در نهایت ابهام بر دلم


ابعاد آن فراتر از حدّ توان من



لب‌ریز از شکستنم


خاموش و بی‌صدا


در زیر این فشار


با هر ترک به مسلخ تردید می‌روم



در زیر تازیانۀ بی‌رحم روزگار


در مرز زنده بودن و در مرز احتضار


مجهول مانده عاقبتم در شکنجه‌گاه


گاهی چو زندگانم و گاهی جنازه‌ وار


تشریح می‌شوم



در بستر زمان


با هر تلاطمی که به جان طعنه می‌زند


تحلیل می‌روم...


در هرم جان‌گداز شررهای بی‌امان


تبخیر می‌شوم...


گاهی چو مردگان


تشریح می‌شوم...


تسلیم این عذاب


در استحاله عاقبت تعدیل می‌شوم



1391/12/13

« من بی‌هویتم »

« من بی‌هویتم »



بوی تعفن می‌دهد گنداب زندگی


در ورطۀ تباهی و مرگ همیشگی


هر ذرۀ وجود


مسموم از تنفس فرزند آدم است


اما به اشتباه


انگشت اتهام


رو سوی این و آن


هر کوچک و بزرگ در این دیر ماتم است



این لاشه‌های شوم


در مسلخ حیات


تندیس‌واره‌ای از جنس آدمند


آلوده جسمشان


روح سپیدشان


از قتل بی‌امان عدالت در عالم است



صلحی نه پیش رو است


کشتار و انتقام


نفرین و قتل عام


کفر و نفاق و دشمنی از حد گذشته است


انسان عصر ما


محصور نفس خویش


شیطان به تار و پود حضورش نشسته است



این بار این هبوط


راهی به ناکجاست


خود مرگ مطلق است



در واحۀ زمین


در بین این جماعت انسان آتشین


سوگند بر حقیقت یکتای اولین


فریاد می‌زنم:


« من بی‌هویتم »



1391/10/07

« این یک فسانه نیست »

« این یک فسانه نیست »



تابوت مرگ خویش


زین مرده‌زار شوم


تا وعده‌گاه مطلق آزاده زیستن


بر دوش می‌کشم



حرفم گریز نیست


دریاب درد زندۀ این هم‌صدای خویش


این‌جا غریو زندگی در مرز خفتن است



انسان‌نما بسی


در چارچوب ظاهر و در قاب نام خویش


درگیر بودن و


در چشم دیگران


خود را نمودن است


انسانیت ولی


در حصر بردگی


در حال احتضار


در کام مردن است



این‌جا نوید مرگ


آزاده بودن است


تاوان زندگی


خفت کشیدن است



این یک فسانه نیست


اینک برای من


تابوت مرکب است


کآن هم چه بیقرار


زین قتلگاه شوم


در حال رفتن است



حرفم گریز نیست


این‌جا تلاش هم


تکرار بردگی است


دردم نگفتنی است



تابوت می‌کشم


بر دوش‌های خویش


زین مرده‌زار شوم


تا دهر زندگان


تا بیکرانگی...




1391/08/06



« وداع »

« وداع »



تداعی می‌کنم آن روزهای با تو بودن را


که هر دم در تمام تار و پودم عشق می‌رویید و


تقدیم تو می‌کردم



تداعی می‌کنم اما...


چه اندوهی مرا در خویش می‌بلعد



من از عریانی روحم


به چشمان نه چندان پاک انسان‌ها


به محبس‌وارۀ آغوش پرمهرت روان بودم



تمام روزهایی را


که با هرم نفس‌های تو پیمودم


زبان را در پس افکار خود خاموش می‌خواندم


مبادا باورم را گونه‌ای دیگر بگرداند



ولی افسوس از آن دم


که بی‌رحمانه دل را زیر و رو کردی


به زندانی که هرگه مرگ می‌دیدم


چه نامردانه


من را


خاطراتم را


رها کردی...



چه ناهنگام در گرداب عادت غوطه‌ور گشتی


چه شد کان‌گونه از بیتوتۀ کوتاه بودن در کنار من


جدا گشتی؟!



چه شد آخر که خنجر در گلوی زندگی کردی


مرا هم با تمام نفرتت در مدفنی آغشتۀ حسرت فروکردی؟!



چه شد آخر نمی‌دانم!


که در یک چشم بر هم آمدن گویی


تبر بر جای‌جای ریشۀ ده‌سالۀ عشقم فرودآمد؟!



چه می‌گویم؟!


کدامین ریشۀ ده‌ساله را در چارچوپ باورم محصور می‌دارم


نمی‌دانم...



اگر با خود صداقت پیش رو دارم


کلافی درهم و پوسیده را


در جایگاه ریشۀ مستحکمی


از شیرۀ جان آب می‌دادم


کلافی درهم و پوسیده را


از شیرۀ جان آب می‌دادم


سراب خفته در کنج نگاهم را


ز روی عمد


با اشک زلالم آب می‌دادم



چه بی‌رحمانه دل را زیر و رو کردی


تمام اعتقادم


باورم


ایمان و عشقم را


فنا کردی!


در این تابوت مرگ‌آور


مرا محکوم بودن در تباهی‌ها


رها کردی



چه آمد بر سر من؟


کس نمی‌داند


تو را هر لحظه در رنگی دگر دیدن


تو را بیگانه‌تر از خویشتن با خویش دیدن


چه‌ها آمد به من


در این تلون‌های هر روزت


نمی‌دانی!



چه می‌دانی چه ایامی به سر کردم


که چون تریاق مرگ‌آور


تو را از شیرۀ جانم جدا کردم



چه‌ها کردی نمی‌دانی!


... که من هم آن زمان اندیشه‌ات را خاک می‌کردم


اگر در من قوایی بود


تمام خاطرات با تو بودن را


سوار باد می‌کردم


تو را هم خاک می‌کردم



چه شد آخر که این مأمن


برای هر دو تن گویی


به گوری مدفن رویا مبدل شد


دلیل این جدایی


ساده‌تر از آن‌چه می‌جستی


مهیا شد


مهیا شد



چه شد ما را؟!


نمی‌دانم...


از این سردرگمی دیگر


چه می‌جویم


چه می‌خوام


نمی‌دانم


نمی‌دانم...



1391/08/02

« ابهام »

« ابهام »



گفتم: نرو، بمان


گفتا: نمی‌شود...


گفتم: ز «می‌شود» تا این «نمی‌شود»


یک حرف فاصله است...


رفت و........


گذشت از من و.......


یک «نونِ» فاصله،


گم شد میان خیل حروفی که مبهم است...



1391/09/09

« انسانم آرزوست »

« انسانم آرزوست »



در خیابانهای این شهر شلوغ


قار قار یک کلاغ خسته می‌آید به گوش


لنگ‌ لنگان می‌رود با کوله بار سخت و سنگینی به دوش


تا به دور از شهر و این نامردمان


تکه‌خاکی را بیابد دنج و آرام و خموش



می‌رود زین شهر تا شهری دگر


می‌شود زآن سرزمین سویی دگر


هر چه وادی بر سر راه آیدش


یک به یک می‌جوید امّا


از جهان و مردمان


دردا، دریغا، در دلش هیهات و افسوس آیدش



رخت می‌بندد امید از جان او


چون نم‍ی‌یابد زمین را


یک وجب زین خاک را حتّی


به دور از آتش شیطان و همراهان او



آدمی‌زادان تهی از آدمیّت


نقش انسان بودن خود را نمایان می‌کنند امّا


میان آدم این روزگار و جانشین خالق یکتا به روی خاک بودن


فرق بسیار است



کلاغ قصّۀ ما تیره‌پوش این حقیقت


سوگوار آدمیّت


در هوای پرکشیدن از زمین


این گور خاموش اصالت


تا سپهر بیکران ذات انسان است


کلاغ قصّۀ ما داغدار مرگ انسان است


کلاغ قصّۀ ما داغدار مرگ انسان است



1391/09/09

« بیداری ناهنگام »

« بیداری ناهنگام »



در این تاریکی بی‌رحم پی در پی



بسان پُتک، دائم در سرم نجوای خاموشی فرود آید:



ندانستی که خوشبختی به زیر آفتاب ناجوانمردانۀ این دهر



همان آدم‌نمای برفی در حال تبخیر است



برای دختری سرگشته و تنها



که در رخت سپیدش در پی خوشبختی دیرینه می‌گردد



دریغا دیر دانستی...




1391/08/26

« رهایی »

« رهایی »



تشریح می‌کنم


قلب خاطره‌ها را


یکی یکی


تا غدّۀ حضور تو را


ریشه‌کن کنم




در زیر تیغ فکر


اندیشه‌ها مدام


آزار می‌دهند


روح شکسته را




پاسخ به هر سؤال


خود شکل پرسش است





در جایگاه پاسخ ضرب تو در خودم


یا جمعِ این دو « من »


مجهول مانده‌ام




واضح بگویمت


در قشر مغز من


این یک معادله است


مجهول و بی‌جواب



با تک‌نشانه‌ای


خود شکل یک سؤال (؟)




تشریح می‌کنم


هر لحظه، مو به مو


اندیشۀ تو را


آن قلب بت‌نما


در سینۀ تو را




با خویشتن مدام


تکرار می‌کنم


آن عهد بسته را


پیمان رفته را





دیگر نمی‌بُرد


این تیغ کهنه‌ام


یاری نمی‌دهد


دستان خسته‌ام





دالان بودنم


باریک می‌شود


فریاد از جگر


بر بستر زبان


در انتظار مرگ


خاموش می‌شود

.

.
.


یک غدّۀ دگر


جا مانده این میان


در بطن قلب من


آکنده از دروغ


لبریز از ریا





باید جدا کنم


از بافت‌های آن


احساس مرده را




ناگه در این زمان


در اوج ناتوانی اندیشه و روان


پس می‌زند دلم


پیوند کهنه را


آن حبسِ در قفس


زندان سینه را


پیمان رفته را...


.
.
.


آزاد می‌شوم


از این حصار سرد


از خاطرات تلخ


ار واژه‌های درد


آزاد تا ابد


از عقده‌های روح


از غدّه‌های خشم


از بغض‌های چشم


آزاد می‌شوم


آزاد تا ابد...




1391/08/18

« در جست‌وجوی هویت »

« در جست‌وجوی هویتی گم‌شده »



امروز حس کردم که هستم


ذره‌ای ناچیز هم حتی


بسان دست‌خطی نازک و کم‌رنگ


که اندر گوشه‌ای با وصلۀ سنجاق چسبیده‌است


و در این های‌وهوی نیستی‌های پیاپی باز


چراغی


شمع سوزانی


چو واقع‌تر بگویم


کورسویی خفته


اندر تیرگی‌هایم نمایان گشت


کز هستی خبر می‌داد



من هستم


اگر حتی همان یک تکۀ ناچیز کاغذ


وصل با سنجاق


اندر گوشۀ تاریک بودن یا نبودن


با هویت


گرچه کم‌سو


گرچه کم‌رنگ


باز هم هستم



ببین من را


که اندر نیستی‌ها


هم‌چنان هستم


چو بودم را


فقط یک تن


فقط یک جان


خدای مهربان خواهد


همین بس کو چنین خواهد


پس هستم...



1391/03/01

« خاطرات »

« خاطرات »



این روزها که در خودم تنها سفر کنم


از کوله‌بار خاطره‌هایم گذر کنم


بس دل‌نوشته بین که به تحریر می‌کشم


بس زهرخنده‌بین که به تصویر می‌کشم



1391/02/31

« اعتراف »

« اعتراف »



چه توانم بنویسم که دگر


کوله‌بار کلماتم همه اندر گذر ثانیه‌ها مفقود است


زخم‌ها بر دل ریشم زده‌اند نقش و نگار


لیک اوج کلماتم


همه کوتاه‌تر از احساس است


ذره‌ای خفته‌ام و بار گناهان بر دوش


همه آیات نشان ره من بود


ندیدم از دوست


ره به منزلگه خورشید که هیچ...


ره به بت‌خانۀ ابلیس نهادم


افسوس...



هیچ‌کس بر من بی‌نام‌ونشان ظلم نکرد


وای بر نفس


که هرآن‌چه به من آمده اینک


همه از نفس به‌ظلمت‌گرۀ ناچیز است


همگی از خویش است



همه ایام جوانی به خیالی سر شد


که به راهی که درست است


روان باید شد


لیک هیهات که آن راه به ابلیس رسید


همۀ بود و نبودم پی اوهام پرید



1391/02/27


« چرتکه‌ی عشق »

« چرتکۀ عاشقی »



سود و زیان این شبانه‌روزها


با چرتکه‌های عاشقی می‌شود حساب


گر چوب‌خط زندگی سرریز هم کند


در ما هوای عاشقی پر می‌کشد مدام



1390/07/11

« سالگرد »

« سالگرد »



زندگی در گذر است


من و تو در راهیم


و در این راه دراز


گام اندر پس هر گام دگر برداریم



قدر این عشق که در سینه نهان است


چو خود می‌دانیم


از پی قافلۀ عشق نباریم آهی



زندگی در گذر است


من و تو در راهیم


من و تو هم‌چو نسیم


در پی هستی خود


سر به سر حیرانیم



من و تو بر بادیم


لیک گر دست از این ما و منی برداریم


زیر آن سایۀ گستردۀ حق


دل به دل بسپاریم


گام‌ها برداریم


تا ابد می‌مانیم


تا ابد ماناییم



1390/09/23

« بیگانه با خویش »


« بیگانه با خویش »



دیری است در این کوره‌راه سرد


بی توشه، بی چراغ


ره پیش می‌برم


ره نی، که عمر خویش


از پیش می‌برم



گویی که ره یکی است


اما توان من


اینک


در این زمان


از جنس دیگری است



دیری است بس چه دور


کز آن‌چه بوده‌ام


یک تک نشانه هم


در من نمانده است


گویی درون من


تا لحظۀ کنون


موجود دیگری


سکنی گزیده است



تا انتهای راه


چیزی نمانده است


افسوس زندگی


در روح و جسم و جان


از ریشه مرده است


از ریشه مرده است...



دل خسته‌ام بسی


افسرده‌ام گهی


بی‌تاب‌تر ز پیش


در پیله‌ام همی



از اینکه صبح و شام


در عرصۀ حیات


هرکس به زعم خویش


نقشی نقاب‌وار


بر چهره بسته است


بیگانه‌ام کنون


با آن‌که در من است


با آن‌که جای من


درگیر بودن است



دیگر غریبه‌ام با خویشتن مدام


آن اصل ذات من


اکسیر من کجاست؟!



در خویش گم شدم


این‌گونه سوت و کور


جنبنده‌ای خموش


خود هیچ‌تر ز پوچ...



1390/08/17

« فرصت کم است »

« فرصت کم است »



فرصت کم است هم‌پای من


ره‌توشه را بردار


باید رفت



راهی به غیر از رهسپاری نیست


دل بسپار


باید رفت



بر شانه‌هایت توشه‌ای ناچیزتر بگذار


راهی چه بس دشوار در پبش است


باید رفت



در ذهنمان خواهی نخواهی توشه بسیار است


جان‌مایۀ ناچیز را دیگر نباید کاست


باید رفت



در راهمان از مهر و مه آذوقه می‌گیریم


خود را سبک‌تر کن


که تقدیر است


باید رفت...



1390/06/27

« باز اشک او فروریخت »

« تقدیم به اشک‌های بی‌ریای مادر »



« باز اشک او فروریخت »



امروز اشک او هم


از آسمان فروریخت


دیدم به دیدۀ خئیش


کان پادشاه عالم


از کرده‌های آدم


بس اشک‌ها فروریخت



لبخند بر لب باد


ناگه ز ریشه خشکید


از بطن گریه‌هایش


طوفان خشم غرید



خورشید از حرارت


تن‌پوش شرم پوشید


در پشت ابرها شد


بس اشک‌ها فروریخت



ماه همیشه تابان


پراشک شد نگاهش


مادر بسان مهتاب


کم‌رنگ شد نگاهش



از اشک دیدۀ ماه


شب پرستاره خوابید


چشمان بستۀ او


هر دم ستاره بارید



بر شاخ هر گیاهی


سمی ز شک تراوید


هر نطفه‌ای ز هستی


در بطن خاک خوابید



بودن به نیستی شد


دور عدم عیان شد


بار دگر تباهی


حکمی برای ما شد



امروز در نهایت


تا مرز شب به سر شد


شب نیز از ره آمد


از روز تیره‌تر شد



شب شد ولی چو امروز


باز اشک او فروریخت


درد نهان مادر


از کرده‌های آدم


بس بی‌قرار‌تر شد


از دیده‌اش فروریخت



1390/03/24

« ز آه او ابری... »

« ز آه او ابری... »



یک نفر در باد


ناله‌ای سر داد


ابرکی آمد


بر ره خورشید


ناگهان بنشست


سایه‌ای انداخت



تیرگی رخ داد


آسمان خوابید


سردی خاموش


در فضا پیچید



هم‌چو آه او


ابر تنها بود


ناله‌اش گویی


هم‌چنان تیری


در مسیر باد


راه می‌پیمود



در هوایی دور


ناله‌ای دیگر


در دل هر رشته از این کوه


دم‌به‌دم پژواک جان‌سوزی طنین‌افکن



از دل هر ذره‌ای افسوس


آه پشت آه


می‌شود از سر



در فضایی این چنین آغشتۀ حسرت


ظلم انسان‌های حیوان‌خصلت این دهر


دم‌به‌دم افزون شود


تا مرز کشتاری جنون‌آور



یک نفر امشب


از درون بشکست


تار و پودش هم


موبه‌مو بگسست


ز آه او ابری


زاده شد اما


از سر اجبار


در مسیر باد


ناگهان بنشست


زین جهان بگذشت...



1390/02/12


« چه درد است این خداوندا »

« چه درد است این خداوندا »



از چشمۀ جوشان چشمانم


پشت سر هم


اشک‌ها می‌جوشد و می‌بارد و


در پیچش طغیان خود


خاموش می‌بالد



نمی‌دانم کدامین علت آیا


در پس این اشک‌ها


خاموش و جوشان است و


در بطن زمان اندوه می‌کارد



نمی‌دانم


جواب پرسشی ناگفته است این اشک‌ها امشب


و یا شاید


سؤال بی‌جوابی در ورای امشب و هر شب



ولیکن خوب می‌دانم


که در اندوه شب‌آلودۀ بیدار


درون اشک‌های خستۀ غم‌بار


طنین غصه‌ای دیرینه خاموش است


که این‌سان در دل تاریکی شب‌ها


خروشان است و جوشان است و


هم‌چون شب‌نشینان


تا طلوع صبح بیدار است



نمی‌دانم


ولی شاید...


.

.

.



صدای هق‌هقی آن‌سوی‌تر ناگه


درون آسمان شب طنین افکند



کسی گویی که می‌نالد


مثال این شباهنگام


از ابر نگاهش غصه می‌بارد


کسی گویی چنان چون من...


صدای ضجه‌ای دیگر...


طنین هق‌هقی از سر...



خداوندا


کدامین درد بی‌مرهم


درون آسمان هم‌گنان چون من


بسان تندری غران و کوبان


پشت هم


می‌غرد و...


می‌کوبد و...


فریاد می‌دارد...



چه درد است این خداوندا


که امشب آسمان هر کسی پیوسته خونین است و می‌بارد


گهی آرام و گه با ضجه‌ای ناکام می‌نالد



چه درد است این خداوندا...


چه درد است این که امشب آسمان هر کسی


تا صبح نالان است و


گریان است و


خون از دیده می‌بارد!!!



1390/02/13


« کاش ما هم... »

« کاش ما هم... »



آسمان هم سر باریدن و هق‌هق دارد


گوئیا در پس هر ثانیه


هر لحظه که اندر گذر است


سوگوار است و عزادار هبوطی دگر است


در غم کشتن هر لحظۀ زیبا که خدا بخشیده‌است


سر به ماتم‌کدۀ خویش فروبرده و خون می‌بارد


آسمان هر چه که در دل دارد


از پس قاب نگاهش به جهان می‌بارد



کاش ما هم پی هر غرش دل


هر چه ماتم داریم


هر چه حرص و طمع و کینه به دل ره دادیم


از ره دیده به خاک افشانیم


تا پس از برهه‌ای از جنس سکوت


از دل خاک


برون آمده بی‌تاب


پی نور


پی هور


به رقص آمده و راه خدا را گیریم



کاش ما هم پی آن نور


از این جسم برون آمده و راه حقیقت پوییم



کاش ما هم...



ولی افسوس که ما در کنف پوچی خود مدفونیم


سر درون گل ایام فروبرده و چون جسم سفالین‌شدۀ بی‌روحیم


از پر و بال گشودن پی نور


تا ابد محرومیم




1389/12/17

« حضور پرترک »

« حضور پرترک »



به قاب خالی سکوت


غروب بی‌صدا نشست


دوباره دل بسی گرفت


سکوت بی‌صدا شکست


بهانۀ گذشته‌ها


به آسمان روانه شد


دوباره بغض‌های شوم


گلوی گریه را ببست



به رمز و راز هر غروب


قسم که غرق هق‌هقم


در این تبلور حضور


حباب نیستی نشست



هوای این شبانه‌ها


مرا به وهم می‌کشد


چه سرنوشت ساده‌ای


« حضور بی‌نفس شد و به ورطۀ فنا نشست »



غروب تیره‌تر شد و


شبان تیره هم رسید


سکوت در ره است و دل


ز حصر واژه‌ها برست



سکوت می‌کنم دگر


امید واپسین من


که این حضور پرترک


به عادت گذشته‌ها


به قعر نیستی رسید


دوباره در قفس شکست...



1389/12/07

« کنون برخیز و طالب شو »

« کنون برخیز و طالب شو »



تو را راهی دگر بنمایم ار اکنون به پا خیزی


از این خواب گران بهتر که برخیزی، به پا خیزی


که راکب‌ها سوار مرکبان تازان


_ چنان چون محرمان خواهان _


به شهر یار و یارانت بتازانی و خود تازی




تو را راهی سعادتمند بنمایم


اگر اندر پیش هستی


اگر اندر پی یک لحظه خلوت با خدا هستی


به دور از هر هیاهویی که جسم از آن خبر دارد



تو مرکب را بتازان تا بگویم از کدامین راه بازآیی


که روح از آن خبر دارد



اگر با نیتی خالص به راهش گام برداری


تو را حسی درونی ره‌نما گردد


تو را نوری به آن سرمنزل مقصود


در هر لحظه از عمرت نشان گردد


اگر خواهی که برخیزی



طلب از توست ای انسان


که بر جای خدا اندر زمین هستی و بنشستی


تو طالب باش


اندر وادی اول قدم بگذار


که رب تا وادی هفتم ز پیشت گام بردارد


رهت هموار فرماید


گهی هم گرچه می‌خواهی به راه دیگری لغزی


هم او دستت بگیرد تا به راه راست بازآیی



تو طالب باش گر اندر پی یک لحظه خلوت با خدا هستی


که هردم دست او گیری


از آن دم تا دم آخر


تو را آغوش او مأواست


از شر شیاطینی که در هر گوشه‌ای از این جهان


در شکل‌هایی مختلف


از هر رهی بر این بنی‌آدم هجوم آرند


گهی در قالب فکری


گهی اندر پی حسی


گهی پشت نقاب آدمی دل‌سوز


گهی پشت نگاهی سر به سر خاموش


گهی اندر پی یک آه هستی‌سوز


گهی در حکم یک حرفی که بیگه بر زبان رانی


گهی در قالب هر چیز کان را با دو چشم سر همی بینی و


گه هرگز نمی‌بینی



چو خواهی پس زنی از خویشتن این موج مواج شیاطینی


تو را دیگر توانی نیست


تو را یارای گامی نیست


تو را غیر از هبوط اندر دل تاریک سفلی‌ها


گریزی نیست


راهی نیست


مأوایی، پناهی نیست



کنون برخیز و طالب شو


بر این قفلی که بر درب نخستین است


غالب شو


از این دنیا که از آدم به جا مانده‌است 


فارغ شو


سپس چشمان دل بگشا و عاقل شو


به وادی لقاء‌الله نائل شو



1389/07/27

« دوگانگی »

« دوگانگی »



بندگانی ره به آخر برده‌اند


بندگانی ز ابتدا وامانده‌اند



آن گدایانی که در ره مانده‌اند


خویش را در بند شیطان کرده‌اند


ز آدمیت چون‌که دور افتاده‌اند


خوی حیوانی خود را دیده‌اند


از جهات جام جم گم کرده‌اند


در به در اندر طلب افتاده‌اند


چون طلب از بیدلانش کرده‌اند


چون گدایان از هدف جا مانده‌اند


در دل آتش هبوطی کرده‌اند


این چنین از بندگی خط خورده‌اند


چون به دست خویش آن را کرده‌اند


تا ابد در هرم دوزخ مانده‌اند



آن کسانی که دگرسان بوده‌اند


راه را تا انتها پیموده‌اند


گوش جان بر گفتۀ رب داده‌اند


آن‌چه او گفت، در عمل آن کرده‌اند


گرچه گاهی حرف شیطان خوانده‌اند


عاقبت رو سوی حق آورده‌اند


از هوای نفس چون رنجیده‌اند


توبه بر درگاه رحمان کرده‌اند


خویش را دست خدا بسپرده‌اند


نفس را از غیر او بزدوده‌اند


روح حق را در درون پرورده‌اند


عافیت را در رضایش دیده‌اند


سر به دامان خدا چون داده‌اند


تا ابد در رستگاری مانده‌اند



از بدایت کآدمی را زاده‌اند


روح و تن یک‌سان به آن‌ها داده‌اند


عده‌ای نور هدایت دیده‌اند


نفس را از بیخ و بن برچیده‌اند


در ره حق خون دل‌ها خورده‌اند


تا به درگاه خدا ره برده‌اند


عده‌ای هم حرف شیطان خوانده‌اند


گرچه انوار هدایت دیده‌اند


در دل بیراهه‌ها لغزیده‌اند


این چنین از راه حق وامانده‌اند



1389/07/11

« شهر آرمانی »

« شهر آرمانی »



من توانم رفتن


تا دیاری که در آن


غصه‌ها خوابیدند


خنده‌ها بیدارند



پشت لبخند و تبسم هرگز


گریه‌ای ننشسته‌است


کینه‌ای در ره نیست



رنج‌ها


اندوه‌ها


گریه‌ها


افسوس‌ها


همگی در دامند


بستۀ قفل و غلند



از دو رویی هرگز


اثری نیست در او


هر چه گویم ز بد و بدتر از او


همگی رخت سفر بربستند به دیاران دگر



همۀ تلخی‌ها


پشت دروازۀ شهر


دفن در خاک شدند


خاک را نیست گله


هرچه را بوی تعفن دارد


خاک‌ها بلعیده‌اند



از زمان‌های قدیم


از زمان قابیل


آن‌چه در خاک خزید


شخص هابیل نبود


رسم تاریک برادر کشتن


حرص و آز و حسدی بود که در دل‌ها بود


لیک دل جایگه خاص خدا بود و در او


تیرگی؟


نی هرگز


روشنی مأوا داشت



بگذریم...


هر چه که بود


در نهایت گنه شیطان بود از نگاه انسان


گرچه انسان همۀ آن‌چه در او


ز اختیار آزاد است


دوش ابلیس نهاد



بگذریم از انسان...


آن دیاری که از او


حرف سرریز نمود


شهر انسان‌ها نیست


شهر آدم‌صفتانی است که در دل‌هاشان


روشنایی جاری است


نور الله و به جز او همه هیچ


از ازل تا به ابد


تا به نهایت باقی است



من توانم رفتن


تا همان شهر و دیار


تا همان شور و سرور


از ازل تا به ابد تا دل نور


گر تو با من باشیی


گر تو با من باشی...



1389/06/23

« شرح حال »

« شرح حال »



فرارویم بهاری بود سرسبز


چو یکتا گوهری دردانه، یک‌دست


یقین در سینه بود اما خوش‌آهنگ


چونان ایمان به حق


چون کوه محکم



ولیکن آن ریاکاران بدکار


بدآهنگان بدفرجام بدنام


بهار پیش رویم تیره کردند


خزانی بی‌بدیل، افسرده کردند



نه از شادی نشان ماندش، نه از رنگ


یقین بر باد رفت


ای وای بر من...



قیامت شد تو گویی


کوه پاشید


همان ایمان محکم هم فروریخت



خزان آمد


به دورم حلقه بستند


شیاطین نما‌انسان بی‌رحم


مرا از یاد شد ایمان بر حق


یقین از هم فروپاشید یک‌چند



زمانی، مدتی این‌گونه بگذشت


به ذلت روی آورد این تن پست


چو تن آغشتۀ ناراست گردید


فشارش روح و جان از هم فروریخت



ولیکن لطف آن یکتای منان


شیاطین راند از این جسم بی‌جان


چه می‌گویم!!!


کدامین جسم بی‌جان؟


که تنها لاشه‌ای پس مانده از آن


خوراک لاشخورها گشتم آن‌سان



نمی‌دانم، نمی‌دانم چه گویم


که شرح واقعه تا کی بگویم


دلیل آرم


سخن گویم که آن‌ها


همان نامردمان


عابدنمایان


مرا از راه خود بیهوده راندند


مرا از اوج ایمانم پراندند



از این بیهوده خواندن‌ها چه آید


که عمری رفت در بیراهه مهمل


نه عمر رفته را یارای آن هست


که بازآرد تمام آن‌چه بگذشت


نه عمر مانده را عاری بیابم


از آن بذشته‌ای کان‌گونه بگذشت



چه گویم، از که گویم، با که گویم؟!


که شرح حال خود نتوان بگویم


همین بس باشد از من حرف آخر


که دی بگذشت و آن بیگانگان هم


که عمری سر شد و نامردمان هم


ولی من ماندم و کابوس ممتد


که لاینفک بود از روزگارم


ز هر صبح و سحر، هر شام‌گاهم


ز دیروز و ز فردا و ز حالم...



1388/10/16


« مناجاتی دیگر »

« مناجاتی دیگر »



بارالها


شرم از تو در درونم سر به غوغا می‌کشد


شرم از آن کرده‌های نابه‌جا


شرم از ناکرده‌هایی بس به‌جا



بارالها


فرصتم ده


تا که آن ناکرده‌ها، آن کرده‌ها


جبران کنم


در درون خویش هر دم


سر به خاک آرم تو را نجوا کنم



بارالها


نیک می‌دانم سریعی در حساب


لیک نیکوتر بدانم


راحمین، رحمان، رحیمی پیش از آن



بارالها


سوی درگاهت چنین زار آمدم


اخگری بر سینه


آهی از جگر


بغض در راه نفس


آری گنه‌کار آمدم



بارالها


قابل‌التوبی شنیدم


توبه‌ام را درپذیر


بنده‌ای گم‌کرده‌راهم


لطف کن دستم بگیر



13878/06/20



«این‌جا کلید هم... »

« این‌جا کلید هم... »



باران حکایتی است


از رنج آسمان


بدمستی زمان



باران چه بی‌قرار


از شانه‌های خسته و رنجور آسمان


تا پشت قاب پنجره


سر می‌خورد مدام



باران چه بی‌پناه


در کوچه‌های شب‌زده


در جست‌وجوی یک نفر حتی


در انتظار آب


پر می‌زند مدام



اما دریغ و درد


از شهر خفتگان


از مردمی شمایل انسان و خو حیوان



اما بسی هیهات


از این زمینیان


کآغوش باز و رحمت بی‌حد آسمان


در دست‌هایشان


جز با بهای حلقه و زنجیر و مهر و موم


با هیچ و هیچ و هیچ


برابر نمی‌شود



این‌جا به جای عشق


بازار قفل بی‌دلان


پر آب و رونق است



این‌جا کلید هم


بر دار قفل و حلقه و زنجیر مرده‌است


افسوس از کلید


این‌جا کلید هم


از پیش مرده‌است


این‌جا کلید هم...



1387/11/12

« زندگی پوچ است و... »

« زندگی پوچ است و... »



زندگی پوچ است و


مردن پاسخی بر پوچی این زندگی



تا بدانیم از کجا تاوان ماندن می‌دهیم


عمر بر باد آمده‌است و وقت رفتن می‌رسد



لحظه‌های ناتمام اندر پی هم می‌شوند


تا به خویش آییم


جان را وقت تسلیم آمده‌است



زندگی در امتدادش مردن است و


رخت افکندن در این ویران‌سرای


اندر ورایش رد شدن


بگذشتن است از این دیار



زندگی پوچ است و


پوچی خود گناه مبهم این زندگی



زندگی پوچ است و مردن


شاید


اما


پاسخی بر پوچی این زندگی...



1387/11/22

« امان از این انسان »

« امان از این انسان »



به آدمی‌زاده دل نباید بست


که خالصانه‌ترین حس ساده را حتی


به مرز خفتۀ آن سوی عشق خواهد برد



ز تخته سنگ خموشی


وفا اگر جویی


تو را به حکم یقین


پاسخی بخواهد بود


ولی بسی هیهات


از این ولی خداوندگار بر این خاک



امان از این انسان


که گر سپاری دل


به او به هر عنوان


به غیر پاره‌نفس‌های آن دل بی‌جان


نباشدت سهمی


دگر به هیچ عنوان



امان از این انسان


که سنگ هم حتی


بسی فراتر رفت


از او چنین آسان!


امان از این انسان...



1387/08/25

« ریل‌های ممتد »

« ریل‌های ممتد »



در این دنیای وارونه


بر هیچ حیوان دوپا


_ انسان‌نمایان به‌نام _


نتوان دگر یک دم


لنگری از اعتماد افکند



شاید که بر این سطرهای سادۀ کاغذ


این سطرهای ممتد یک‌دست


این ساحل آرام پی‌درپی


درد دل یا بغض و آه خفته اندر دل


پهلو بگیرد یک نفس


اما...




باورم هرگز نباشد


کاین سطور ساده هم حتی


ساحل امنی برای این غریق خسته‌دل باشد



در خلال سطرهای زندگی


افسوس


نام من بر سطر دیگر شد بدون تو


نام تو جا مانده بر سطری دگر بی‌ من



نام‌هامان هم شکست از هم


تحت ترفند سطور سادۀ بی‌رنگ


این سطرهای خفتۀ آرام


این ریل‌های ممتد بی‌رحم



1387/05/04

« حکم تقدیر »

« حکم تقدیر »



در میان مردمانی ظاهراً از جنس خویش


حکمت این است:


« تا به آخر هم‌سفر باشی »



گر همان باشی که می‌خواهند


تو را اکرام می‌دارند


کان‌چنان کز بودنت هم شرم می‌آید


نه تنها خویش را


حتی خلایق را ز بودت شرم می‌آید



گر نباشی آن‌چنانی که تو را خواهند


تو را از خویش برگیرند


تو را از خویش بی‌خویشت فروگیرند



گر بخواهی بردۀ سرکرده‌شان باشی


تو را با پنبه‌ای از تیغ بران‌تر


به نام مهربانی، خیرخواهی یا محبت


چنان تسلیم می‌دارند


که دیگر یک نفس حتی


به غیر از رغبت ایشان نیاسایی



گر بجنگی با تمام تار و پودت هم


تو را یارای آن نبود


که از تسلیم آنان سر برون آری



تو را از سنگ می‌خواهند


تو را این ناجوان‌مردان


ز سنگ خاره حتی سخت‌تر خواهند


اگر بهتر بگویم


هستی‌ات از موم می‌خواهند


کزین پس در میان پنجه‌هاشان


سر به عزم بردگی، سرکردگی


گاهی به عزم بندگی حتی


فرودآری



به هر راهی که بگریزی


به هر ترفند دیگر هم بیاویزی


تو را یارای آن نبود که برخیزی


به پا خیزی


به جام هستی‌ات جز شوکران


شهدی دگر ریزی



تو را یارای آن نبود


تو را کاری دگر ناید


به جز تسلیم


جز تسلیم


آن هم تحت نامی، واژه‌ای بی‌رحم


چون « تقدیر »


   چون « تقدیر »...



1387/04/21

« آدمک پوشالی »

« آدمک پوشالی »



تهی اطرافم چه پر از تنهایی است


یک نفس آدمکی می‌آید


بذر قهقاهۀ بی‌لطفش را


در هیاهوی خموشی‌هایم می‌کارد


و رها می‌سازد بافۀ عقدۀ دیرینش را



در میان لایه‌های روی هم تاخورۀ این کینه‌ها


مانده‌ام تنها چنین


با هق‌هقی بی‌انتها


گاه و بیگه نفسی می‌آید


یک نفس آدمکی می‌آید


بود آیا که دمی هم‌سفر هم‌نفسم بازآید؟!



1387/06/06

 

« دل‌نوشته‌ای از جنس باد »

« دلنوشته‌ای از جنس باد »



تنهاتر از نسیم


در جست‌وجوی مأمنی از جنس آفتاب


اندر پی هر موج‌خیز حادثه


در این سیاهه‌راه


آهسته و سبک پرواز می‌کنم



بی‌واژه چون سکوت


با این ضمیر خون


در باطن نهفتۀ این قلب بی‌قرار


هی پرسه می‌زنم


با گفته‌های نابه‌گه بیگانه می‌شوم


با تک‌تک ناگفته‌ها همسایه می‌شوم


باشد که آن نگفته‌ها


آن دل‌نشسته‌ها


در جای‌جای این سطور تشنه‌لب


در انتظار واژه‌ای حتی زجنس آب


خود دلنوشته‌ای شود


از جنس این نسیم در جست‌وجوی باد...



1386/12/28

« زاویه‌ای دیگر »

« زاویه‌ای دیگر »



در این دیر کهن


من بر عبث می‌تابم از هر تار و پود هیچ


اندر پود و تاری پوچ‌تر از هیچ



بس که پایم لنگ‌لنگان


می‌کشم باری گران از خویش و هر ناخویش


بر این دوش‌های خسته و ناچیز


از آن توان رفته‌ام


دیگر نمی‌آید به تن هرگز


قوایی تازه‌تر از هیچ



در این عقیم‌آباد دیرینه


دیگر نمی‌یابم نشان از هستی رویان و پیچاپیچ


گرداگرد این گسترده وادی زوال‌آمیز


چیزی بیش‌تر از هیچ



در این ویران‌سرا هرگز


به غیر از یک نوای حزن‌آمیز ملال‌انگیز


دیگر نمی‌آید به گوش جان و دل کس را صدایی هیچ



دیگر نمی‌آید به چشم کس


به غیر از رنگ‌های تیره و تاریک


حتی سایه‌ای ناچیز از کم‌سوترین روشن‌نمایی‌های رنگ‌آمیز


در این سرای سایه‌روشن نیز رنگی بیش



دیگر نمی‌آید کسی هرگز


که برگرداند این سکه بدان روی دگر


وارونه‌سر از پیش و پیشاپیش‌تر از پیش


در این بزم حق‌پوشان کفراندیش



دیگر نمی‌آید کسی اما


شاید که بارانی فرودآید


از دیدگان خسته و لب‌ریز


بر این دهر از هر تیرگی سرریز



دیگر نمی‌آید کسی اما


شاید نگاه دیگری باید


بر این کران بی‌کران


از عاشقی لب‌ریز



دیگر نمی‌آید کسی اما


شاید نگاه دیگری باید مرا


از عاشقی لب‌ریز


شاید نگاه دیگری...



1386/07/12

« ... کان هم نثارتان »

« جرعۀ  آخر »



دیگر از این شراب جوانی بی‌خمار


در این شکسته ساغر بی‌خط و بی‌نشان


چیزی نمانده‌است


ته‌ماندۀ وجودمان


جانی است بی‌رمق


کان هم نثارتان



دیگر از این حیات خزان‌دیده در بهار


در این سیاه‌نامۀ از جان و دل سیاه


چیزی نمانده‌است


طومار سرنوشتمان


غم‌نامه‌ای است از ازل


کان هم نثارتان



دیگر از این زمانۀ بربادها‌سوار


در واپسین دقایق در حال احتضار


چیزی نمانده‌است


جامانده عمرمان


تک‌لحظه‌ای است مختصر


کان هم نثارتان



دیگر از این نوای پر از حزن بادوام


در پردۀ مکرر ناکوک روزگار


چیزی نمانده‌است


موسیقی سرشتمان


آهی است پرشرر


کان هم نثارتان


آن هم نثارتان



1386/05/25

« کودکان جنگ »

« کودکان جنگ »



کودکی؟


نه! کودکانی بیشمار


رشته‌های زندگیشان پاره گشت


از کدامین روی این کابوس رنج


بر فضای زندگیشان چیره گشت



سیل خون، بارن سیل‌آسای اشک


ضجه‌هایی دل‌خراش اندر پی هر جنگ سرد


گردبادی بس عظیم از آتش سوزان خشم


آفت نامردمی‌ها


ای دریغا جای عشق


در تمام سینه‌ها روییده گشت



جام قلب کودکان بی‌گناه


لب‌به‌لب از شوکران کینه گشت


زندگی در بندبند استخوان‌هاشان چه زود


رو به سردی رفت و خود افسرده گشت



داس خون‌آلود مرگ از پیش و پس


غرش کوبندۀ خمپاره‌ها در پیش چشم


تیرباران گلوله


انفجار بمب و آتش‌های سرد


این شبیخون‌های اهریمن‌سرشتان پلشت


سیل خون بی‌گناهان


ای دریغا در جهان افسانه گشت


پرچم صلحی ولی


هرگز در این ویران‌سرا برپا نگشت



کودکی؟


نه! کودکانی بی‌پناه


غرق خون، آواره در ویرانه‌ها


سر به روی شانه‌های سرخ خاک


در نگه‌شان موج مواج سؤال بی‌جواب


بر کران ناجوان‌مردان به خاموشی نشست:


« از کدامین روی در فصل بهار


کودکی‌هامان خزانی خفته گشت؟!


رشته‌های زندگانی از چه روی


ناجوان‌مردانه از هم پاره گشت؟!


جانمان این هدیۀ پروردگار


از کدامین کردۀ ناکرده


اندر کام خون‌آلود اهریمن نشست؟! »



کودکی؟


نه! کودکانی بی‌پناه


شانه‌هاشان زیر بار این پلیدی‌ها شکست


شانه‌هایی خسته


جان‌هایی نزار


سینه‌هایی شرحه شرحه


دیدگانی اشک‌بار


از صفای کودکی‌ها


ای دریغا کنج لب


دیگر اما


یک نشان ساده حتی از تبسم هم نماند



کودکی؟


نه! کودکانی بی‌شمار


زیر رگبار گلوله در پی یک سرپناه


در به در آواره در ویرانه‌هایی بی‌پناه


در طنین ضجه‌های این و آن


در به در در جست‌وجوی یک سؤال بی‌جواب


جانشان از جسمشان برچیده گشت


ای دریغا کاین زمین در سوگ آن پاکان نشست:


« هستی ما از کدامین جرم نابخشودنی


صید مرگی ناجوان‌مردانه، ناهنگام گشت؟! »



سیل خون، باران سیل‌آسای اشک


گردبادی بس شگرف و گریه‌هایی پر ز رشک


عصمتی از دست رفته بی‌گناه


شانه‌هایی خسته، دل‌هایی شکسته بی‌پناه


سینه‌هایی شرحه شرحه، غرق خون در زیر خاک


روزگاری سر به لاک خویش برده مست و مات


با زبان بی‌زبانی گوید : « آه، کودکان


ای کودکان بی‌گناه


کودکی خود گم گناهی نیست در دربار این نامردم شیطان‌پناه


کودکی


خود گم گناهی نیست در دربار این نامردم شیطان‌پناه...



1386/05/22


« شبی تاریک، جهان در خواب »

« شبی تاریک، جهان در خواب »




شبی تاریک، جهان در خواب


دل اندر آتشی سوزان، زمان بیدار


نه فانوسی به شب سوزان


نه برگی از درخت افتان


نه بادی در فضای کوچه‌ها پیچان


نه یک جنبنده‌ای حتّی به ره لغزان




شبی تاریک، جهان در خواب


حقیقت در سیاهی‌های شب پنهان


زمان بیدار


انسانیّت امّا


خفته اندر جان هر انسان سرگردان


حقیقت را نه کس خواهان


نه حتّی با چراغی کهنه اندر کوچه‌ها جویان


کسان هیهات اندر این زمان


آسوده در خوابی گران، حیران




شبی تاریک، جهان در خواب


تنی تنها در این پس‌کوچه‌ها لغزان


گهی افتان، گهی خیزان


نه فانوسی


نه حتّی کورسویی از چراغی


روشنایی در کف دستان


که دل در سینه، خود فانوسکی سوزان


نه آوایی، نه فریادی، نه حتّی ناله‌ای، آهی


که لب خاموش و دل در سینه، خود سوزان




شبی تاریک، جهان در خواب و جان در زیر صدها تیغۀ برّان


سپهر نیلگون گریان


نه مهتابی به شب تابان


نه یک جنبنده در این تیرگی جنبان


نه حتّی زوزۀ بادی در این پس‌کوچه‌ها پیچان





شبی تاریک، جهان در خواب


تنی تنها در این تاریکی ترسان


به ره لغزان، به شب پویان


حقیقت را، عدالت را، صداقت را


به دل جویان


گهی افتان، گهی خیزان





شبی تاریک، جهان در خواب


دل اندر آتشی سوزان


سپهر نیلگون گریان


زمین نالان


ولی افسوس کاین آدم‌نمایان هم‌چنان در خواب خوش حیران


زمان لیکن چنان بیدار


چنان هشیار


چنان بی‌تاب...




1386/05/11

« دلتنگی »

« دلتنگی »


 

ابرها پشت نگاهم به وضوح


خیمه افراشته‌اند



رعدوبرقی که درونم به خروش آمده‌است


ردّ پای ترکی خاموش است


که در این ساحل حسرت


به عبث می‌نشیند بر خاک



جزر و مدّ دل طوفان‌زده را


به دمی، همچو حباب


می‌کند نقشِ بر آب



ولی افسوس


که با این همه «هوی»

 
آن همه «های»


با همه ولوله و ناله و آه



هیچ آدم‌صفت از عرصۀ خاک


سر نزد تا که شود محرم راز



1386/1/16

« مناجات »

« تقدیم به ساحت مقدس اما زمان (عج) »


« مناجات »



خداوندا


تو خود می‌خوانی‌ام


اما کدامین سوی


من هرگز نمی‌دانم


گمانم آن صراط مستقیم


اما


کدامین ره، صراط مستقیمت است


من هرگز نمی‌دانم




به سوی ناکجاآبادِ مقصودت


رهی‌ صعب و سیه


اما


کدامین لحظه آیا می‌رسم یا نه


من هرگز نمی‌دانم




برون خود لَیلة‌ُالحَشر است و در من


وحشت و درد گنه


اما


کدامین درد می‌تاباندم در هم


من هرگز نمی‌دانم




درونم آتشی سر بر فلک دارد


برون، خود دوزخی پُرآب‌ورنگ


اما


کدامین شعله می‌سوزاندم هردم


من هرگز نمی‌دانم



هزاران درد هستی‌سوز


هزاران گفتۀ ناگفتۀ خاموش


حقیقت در حجابِ کفر


از ناگفته‌ها خاموش‌تر


اما


کدامین لحظه منجی می‌شوی ما را


من هرگز نمی‌دانم


نمی‌دانم....



1386/2/25

« خروشی خموش »

« خروشی خموش »



قلب ناآرام دریا در تلاطم‌های بی‌فرجام و طغیانگر


ساحل حلم و صلابت در سکوتی سرد و بنیان‌کَن



می‌خروشد دائماً دریا


با جزر و مدهای پیاپی، هر نفَس، هر بار


می‌دَرَد آرامش دیرین ساحل را



گاه ساحل نیز می‌غرّد درون خویش


از زیر و بم‌های زمان، دل‌ریش


امّا طنین هق‌هقش، افسوس


در سینه‌اش می‌خشکد و خاموش می‌گردد



بحر اندر برزخی سرگشته، ناآرام


ساحل اندر دوزخی سوزان، ولی آرام



تا فرود آیند این اموج جان‌فرسای ناآرام


تا شود _ هرچند ناچیز و حقیر _


آرامشی مهمان این دریای بی‌سامان


بحر اندر احتضاری کهنه می‌سوزد


ساحل امّا دیدگان بر راه


با این تنش‌ها، های‌وهو ها، بی‌قراری‌ها


خاموش می‌سازد



قلب ناآرام دریا در تلاطم‌های بی‌فرجام و طغیانگر


ساحل حلم و صلابت در سکوتی سرد و بنیان‌کَن



1386/05/04

« ناگفته‌ها »

« ناگفته‌ها »



در این‌جا گفتنی کم نیست


زبان گفتنی‌ها را


دگر هرگز توانی نیست



در این وحشت‌سرای خفتۀ خاموش


زبان گفتنی‌ها را


چه بی‌رحمانه می‌بندند


با انسان‌نمایی‌های هستی‌سوز



چه بی‌رحمانه می‌تازند بر جام وجود ما


چه بی‌شرمانه می‌بلعند تنها جرعۀ باقی ز نام ما


همانا خوب می‌دانند


کاین ساغر اگر چیزی‌ست


در خور نیست


سرتاسر پر از هیچ است


اندر قطره‌ای ناچیزتر از هیچ



در این‌جا گفتنی کم نیست


ولیکن گفتنی‌ها را


دگر هرگز مجالی نیست



زبان گفتنی‌ها گرچه فریادی‌ست


در لفّافۀ پرطعنۀ تاریخ


لیکن خفته اندر سایۀ سرکوب‌های سال‌ها تشویش



در این‌جا گفتنی کم نیست


مرا دیگر توان گفتنی‌ها نیست


مرا دیگر زبان گفتنی‌ها نیست...



1385/3/31

« تعمق »

« تعمق »



در این آشفته‌بازاری


که کس جز سنگ بر سینه


از آن خود نمی‌کوبد


چه گویم من


که در اعماق این نامردمی‌ها


با تمام گفتنی‌هایم


خموش


مهر بر لب دارم و این‌گونه حیرانم


که سر در لاک خود با خویشتن فریاد می‌دارم:


سراسر غرق پندارم


سراسر غرق پندارم...



1384/11/20

« طغیان »

« طغیان »



خروشیدم


خروشیدم به هنگامی که یک شیون


کلافی بود بر گردن



خروشیدم که گویم این منم یاران


جوان‌مردان!


که زیر ظلم‌های آهنین‌گامان


همان نامردمان بی‌دل ایام


به هر دم می‌سپارم جان



خروشیدم که گویم این منم خسته


منم افسرده و دلتنگ و پربسته


منم بی‌‌بال‌وپر، تنها


منم بی‌جان و بی‌انجام


که در کنج قفس بی‌تاب


تمام هستی خود را


به هر دم می‌دهم بر باد



سموم سهم‌ناک روزگاران را


کلاف بغض‌های بی‌پناهان را


درون سینه می‌دارم نهان


اما


چه گویم



آه...


ای نامردمان خفتۀ ایام


خروشیدم که بغض خفتۀ خود را رها سازم


ولی افسوس از فریاد


از نجوای کوتاهی به قدر آه


که خود شد دشنه‌ای بر جان این بی‌جان بی‌فرجام


در این راه بی‌انجام...



1384/11/19