« چلیپای سوخته »
من از ناباوری مصلوب تردیدم
به دار قالی عمرم
که از روز ازل برپاست
نهادم من گرههای زیادی را
و میبافم پیاپی هستی خود را
به تار و پودی از الوان گوناگون
ولیکن هرچه میبافم
از این طرح منقشگشته در پیشم
به جز نقش سیاهی
گاه روشنتر از آن
طرحی نمییابم
به دنبال کلافی تیرهتر هرچند میگردم
به غیر از تار و پود تیرۀ تردیدها
رنگی نمایانتر نمییابم
من از ناباوری مغلوب تردیدم
نمیدانم، نمیدانم
که این داری که بر پا شد
که این نقشی که از اعماق بودنها
به سطح کهنۀ قالی نمایان شد
همان حکمی است کان را سایۀ تقدیر میخوانند
و یا شاید
همین فرسوده انگشتان بی روحی است
کان را بر گرههای پاپی
تیرهتر از پیش و پیشاپیش آن
منقوش میدارد
نمیدانم، نمیدانم
من از ناباوری در اوج تقدیرم
سراسر مست تردیدم
سراسر مست تردیدم
1383/11/20
« تقدیم به دنیای غریب اشکهای مادرم »
« بر شانههای خاک »
اینسان گرفتهوار
بر شانههای خستۀ این خاک مردهوار
آسودهتر ببار
اینجا به غیر خاک
_ این تکیهگاه آه _
حتی صلیب شانۀ یک مرد روزگار
تنها به یک دقیقۀ بی نام و بی نشان
هرگز نشد نثار
اینسان گرفتهوار
اینک، در این زمان
در عصر خفتگان
با این طنین هقهقت
اینگونه بی پناه
آسودهتر ببار
بر شانههای خستۀ این خاک مردهوار
چون آسمان پاک
از جان و دل ببار
از جان و دل ببار
1383/03/05
« همهمه »
همه در همهمۀ بودن خویش
من همه غرق تماشای سکوت
پشت این پنجرههایی که به تنهایی من زل زدهاند
چه مهآلوده شبی است
که روایتگر یک حکایتی است:
«قصۀ ریزش اسک
در سکوتی ازلی
پس یک خاطرۀ تلخ و تهی »
لیکن این آدمیان گرم سرور
همه در همهمه و مست غرور
بی که حتی یک دم
غربت این اشکها را
شانهای باشند
آرام و صبور...
پس این فکر فریندۀ پوچ
چه دگر؟
هیچ که هیچ...
همه در همهمۀ بودن خویش
من و ویرانی یک بغض غریب
در سکوتی پس از این...
1382/10/11
« پرنده، پرواز، آواز »
گفتم:
پرندگان را
پرواز و پر گشودن
در آسمان سرودن
یعنی حیات و بودن
گفتی:
درنگ باید
شاید شکستهبالی
در آسمان پرواز
مشکل توان پریدن
گفتم:
شکستهبالان
پروازآشنایان
در سایهسار خورشید
باید ز غم رهیدن
گفتی:
فرشتهخویی
چتر نگاه خود را
باید که پر گشاید
تا آن شکستهبالان
در سایۀ امیدش
بغض صدای خود را
بتوان ز دل زدودن
گفتم:
شکستهبالان
در جستوجوی خورشید
از بغض این مصیبت
_ هرچند دیر یا زود _
اما توان رهیدن
گفتی:
اگر که آنان
تسلیم سایههایند
پس در حصار عادت
شاید به باد دادند
آداب پر گشودن
گفتم:
خموش بادا
کان مرغکان بیدل
شاید که گاهگاهی
در سایهسار خورشید
آرام جای گیرند
اما
سلوک پرواز
یا انعکاس آواز
نتوان ز دل زدودن
1382/07/23
(تقدیم به منجی بشریت)
«انتظار»
« حیرت »
« نجواگر سکوت »
نجواگر سکوت
در دقایقی مجهول
خروشان و جوشان
ولیکن خموش
نه دل را توانی به گفتارها
نه دیگر تحمل به دشنامها
سراسر سکوت است و تاریکی و انزجار
سراسر خروش است و خاموشی و انکسار
ز ناباوران جهان
ناجوانمردمان
نه دیگر به دل تاب تنها شدن
نه دیگر تحمل به رسوا شدن
سراسر خروش و سراسر سکوت
زبانبسته بهتر
از این پس خموش...
1382/04/03
«میعاد»
« نفسی تا... »
نفسی برآمد از دل
که سوار حرف باد است
چمدان عمر ما را
بسان یک مسافر
که ز اولین تنفس
به راه سرنوشت است
به نشان سرگذشتش
به دست باد دادهاست
نفسی برآمد از دل
که کنون دگر نباشد
سفری دراز کردهاست
که انتهایش اکنون
به پناه مرگ باز است
نفسی برآمد از دل
سوار مرگ برخاست
غبار زندگی را به صفای مرگ آراست...
1381/08/23
« امید »
« نغمهپرداز سکوت »
« رعد و برق »
صدای آسمان است این
که امشب باز بیدار است
کلاف عقدههای روزگاران را
پریشانوار گریان است:
« که بس بیهوده میپاید شب و روزش پیاپیوار »
نمیداند که قلب این جهان مرده هم از جنس فریاد است
که همچون او
پریشانوار گریان است...
1381/08/09
« سکۀ زندگی »
زندگی را سکهای خواندند
از این روی
که گهی زین سوی میچرخد
گهی زآن سوی
بدین سو گر بچرخد
خنجر اندوه
به قلب صاحبانش میزند هر روز
برای قفل دلها که تو در توست
رهآوردش:
« همه رنجیرها بر دوش »
بدان سو گر بچرخد
رنگ هر شادی
زند بر قلبهاشان مهر آزادی
ولیکن هر دو روی سکه یک بازی است
گهی زین سوی میچرخد که میبازی
گهی زان سوی میچرخد که آزادی
1380/01/30
« ایستادگی »
مرا
این تک درخت شاخهبشکسته
بدون برگ و بیریشه
در این وادی
در این بیگانهآبادی
رها کردند
صدا از دل برآوردم
که ای یاران
جوانمردان!
« نیازم ریشه در خاک است
همان یک قطرۀ آب است »
ولیکن در صدایم موج خواهش ریشهکن میشد
صدا در دل فنا میشد
در اعماق سکوتی تیرهتر از قلب نامردان
_ همان یاران _
رها بودم
خزانها آمد و بگذشت و من با زحمتی بسیار
تمام ریشۀ خشکیدۀ خود را به زیر خاکها بردم
دوباره جان گرفتم
ریشه دادم من
و اینک
تک درخت سبز آن باغم
1380/8/29
« اتحاد »
در برکۀ تنهایی
هر یک به رهی رفتیم
عمری به سر آمد لیک
تنها به رهی ماندیم
از غربت و تنهایی
بیزار و پریشانیم
تا دست به هم دادیم
تا عشق به هم بستیم
مانند بهارانیم
وز برکۀ تنهایی
مشتاق به دریاییم
1380/04/25
« ققنوس »
صدای صاف کوهستان به گوشم باز میآید
که گوید:
بایدم رفتن
پریدن
از درون غار تنهایی رهیدن
ولی من باز هم با اینهمه فریاد کوهستان
در این غار
به پای خویش میبینم
طناب کهنۀ آن روزگاران را
ولی من حال در دل آروز دارم
که بینم در نگاهت باز رمز و راز بودن را
ولی من باز هم باید به پا خیزم
بسازم مشعل آتش
پس آنگه بر دلم ریزم
بسوزانم وجودم را
وجود خستۀ دیروز راهم را
پس آنگه از دل خاکستر این خاک
بسان بچۀ ققنوس
که از خاکستر مادر به پا خیزد
به پا خیزم....
1380/02/10
« گل یا... »
دو مشتش رو به رویم بود
و چشمانم نگاه خیرهاش را جستوجو میکرد
که تصمیم نهایی
_ پاسخی در لایۀ ابهام _
با من بود
گره بر مشتها از پیش محکمتر...
و چین ابروان درهمش از پیش درهمتر...
و من در کندوکاوی سخت،
از او هم،
مصممتر...
به فکر روزهای رفته افتادم
و سی سالی که از عمرم.......
هدر میرفت
یا........
میرفت
درون آینه.....
این مشتها....
این دیدگان منتظر.....
تردید در پاسخ.....
طنین انعکاسم در شکست بیصدای شیشهای در لایۀ غلتان جیوه
وااااااااااااااااااااااااای
از آوای انسانگونۀ تندیس خاکآلود من
گویا رساتر بود
چو میخواند و صدا میکرد پی در پی
که:
گل یا پوچ؟!
گل؟؟
یا
پوچ؟؟؟
1392/01/26