-
«رویِ گسلِ زلزله انگار نشستم»
دوشنبه 31 خرداد 1400 18:00
«رویِ گسلِ زلزله انگار نشستم» روی گسلِ زلزله انگار نشستم با لرزه و پسلرزه بهناچار گسستم گفتم به خداییِ تو تردید ندارم معلوم شد آخر که چه گوسالهپرستم فریاد از این قومِ بشرگونهی شیطان یک لحظه فروریختم، این عهد شکستم لا حَولَ وَ لا قُوةَ اِلّا تو یگانه سوگند که بر غیرِ تو امید نبستم سلطانِ جهانی و خدایی بلدی، شُکر در...
-
«گسترده شدم وقت اذان، از تو سرودم»
جمعه 10 اردیبهشت 1400 19:38
«گسترده شدم وقت اذان، از تو سرودم» انگار به آغوش تو معتاد شدم رفت... سرگشته و آشفته چنان باد شدم رفت... هی تیشه زدم... ریشه ولی دل به زمین بست از قید همین تیشه هم آزاد شدم رفت... دلبستهی مهرت شدهام، دستمریزاد! در گسترهی جان تو نوزاد شدم رفت... من لایق سرمستی این باده نبودم سرّی است در این جام که دلشاد شدم...
-
کودتا کردم فراموشت کنم، اما نشد...
سهشنبه 6 اسفند 1398 12:44
" کودتا کردم فراموشت کنم، اما نشد... " کودتا کردم فراموشت کنم، اما نشد... عهد کردم ترک آغوشت کنم، اما نشد... در من این آتشفشان فعالتر از قبل شد قصد کردم سرد و خاموشت کنم، اما نشد... در وجودم ریشه کردی باصلابت، استوار آمدم از بیخ مخدوشت کنم، اما نشد... ماندهام چشم انتظارت تا که مهمانم شوی خواستم دعوت به...
-
" آبستن دیدار تو هستم، خبرت نیست "
دوشنبه 30 دی 1398 12:28
" آبستن دیدار تو هستم، خبرت نیست! " بدجور گرفتار تو هستم، خبرت نیست! آبستن دیدار تو هستم، خبرت نیست! آنقدر که دل دادم و پاسخ نگرفتم این بار طلبکار تو هستم، خبرت نیست! برگرد که آخر شود این خانهبهدوشی من یار وفادار تو هستم، خبرت نیست! همپای دلت راه دراز آمده ام، حیف... در صفحهی رادار تو هستم، خبرت نیست!...
-
من هیچ کسم اما در من همگان جمعند
چهارشنبه 13 آذر 1398 18:23
" من هیچ کسم اما، در من همگان جمعند "پاشیده شدم از هم، خمپاره نمیخواهمخواب از سر من پر زد، گهواره نمیخواهمهم وسعت کیهانم، گسترده شدم انگاربی حدم و بی مرزم، دیواره نمیخواهممن هیچ کسم اما، در من همگان جمعندصد چهرهی بی نقشم، رخساره نمیخواهممنظومهی بی شمسم؟! یا شمس خودم هستم؟!نورم همه سرتاسر، سیاره...
-
ای کاش ناخدا به دلم اعتنا کند
دوشنبه 27 آبان 1398 18:36
" ای کاش ناخدا به دلم اعتنا کند" چیزی نمانده تا که سکوتم صدا کند فریاد، ضجه، بغض نهان، کودتا کند چیزی نمانده این همه آشوب و انقلاب پسپردههای فاجعه را برملا کند اهریمن از درون به دلم طعنه میزند: هی تو! چه کردهای که خدایت دوا کند!؟ میترسم این حرامی ترسوی بیبخار تیری حواله بر من یکلاقبا کند در پرتگاه خوف...
-
بازار سیاه فکرهایم داغ است
دوشنبه 13 آبان 1398 08:17
" بازار سیاه فکرهایم داغ است " این درد که میکشم برایم خوب است وقتی که مسیر زندگی مطلوب است انگار که پتک در سرم میکوبند این همهمهها نتیجهی سرکوب است از فتنهی ذهن دور خود میپیچم مسموم شدن بهای این آشوب است بازار سیاه فکرهایم داغ است هرچند که جنس، جنس نامرغوب است دربند خیال و فکر و اوهامم باز شاید تب تند...
-
هذیانوارهای در دو بیت مستقل
یکشنبه 12 آبان 1398 20:23
هذیانوارهای در دو بیت مستقل ... . . . جرم نکردهای به تو نسبت ندادهاند گندم نخوردهای که بدانی هبوط چیست از اوج آسمان به زمینت نخواندهاند باران نبودهای که بدانی سقوط چیست . . . ?/?/1396
-
در حیرتم، گویی خدا بدجور خواب است
دوشنبه 6 آبان 1398 23:12
" در حیرتم، گویی خدا بدجور خواب است "یکریز بعد از رفتنت حالم خراب استدنیای بیرون وسعتی در یک حباب استردّ تماسم میدهی هر دفعه بدتراین عشق ساکت پیشه اسباب عذاب است گفتم که در خود حل شوم بی هیچ پرسشجانم ولی درانتظاری بی جواب استصبری ندارم بیش از این، لعنت به دوریسرریز کردن های من از التهاب استدر خود شکستم چون...
-
پسکوچههای ذهن من ولگرد دارد
سهشنبه 30 مهر 1398 19:22
" پسکوچههای ذهن من ولگرد دارد" بدجور جایی از وجودم درد دارد پسکوچههای ذهن من ولگرد دارد یکباره تندی میکند جانم هرازگاه جسمم ولی اخطارهایی زرد دارد چاقو به جانم میزنم گویی پزشکم خب جرم سنگین عاقبت پیگرد دارد بیهوده در جنسیتم تردید دارم هر زن درونش هالهای از مرد دارد بالا و پایین میکنم غافل از اینکه...
-
بی تو آبادی ایران به چه کارم آید؟!
دوشنبه 29 مهر 1398 20:48
" بی تو آبادی ایران به چه کارم آید؟ " بی تو گیسوی پریشان به چه کارم آید؟ حال و احوال به سامان به چه کارم آید؟ رفتهای، بعد تو دیگر "دل خوش سیری چند"؟ خبر از سوی تو پنهان، به چه کارم آید؟ جان به آغوش بیابان دلم بردم باز پرسه در کوچه خیابان به چه کارم آید؟ خاطراتت وطنم بود ولی ویران شد بی تو آبادی...
-
این قصه شد آغاز، ولی من گله دارم
جمعه 26 مهر 1398 19:06
" این قصه شد آغاز ولی من گله دارم " این قصه شد آغاز، ولی من گله دارم آغوش شما باز، ولی من گله دارم انگار نه انگار رها کردی و رفتی حال آمدهای باز، ولی من گله دارم از شش جهت افتاد دلم در پیات آخر بنبست شد این ماز ولی، من گله دارم چون پازل درهم پرم از تکهی مبهم ظاهر غلط انداز ولی، من گله دارم گفتند که این...
-
گاهی به یک فنجان غزل مهمان من باش
شنبه 28 اردیبهشت 1398 00:37
" گاهی به یک فنجان غزل مهمان من باش " گاهی به یک فنجان غزل مهمان من باش حتی شده یک شب، ولی جانان من باش کنج خراب آباد دل گنجی است پنهان خواهان پیدا کردنی، از آنِ من باش شاید ورق برگشت و ساحل زیر و رو شد حالا که من طوفانیام، سکـان من باش تا آخر دنیا دمی باقی است از ما فرصت غنیمت دان و همپیمان من باش زخم...
-
دوباره آغاز می شویم امسال
پنجشنبه 26 اردیبهشت 1398 22:14
« دوباره آغاز میشویم امسال » دوباره آغاز میشویم این سال اما نه هم چون هرسال دوباره آغاز میشویم این بار از همین لحظه هم اکنون در امتداد شاهراه ناب بودن نه از ابتدای مسیر نه از « نقطه، سر خط ... » درست از همین جا همین نقطه همین مختصاتی که ایستادهایم درست یا نادرست رها از سنگینی صلیبی که از نخستین دم هر یک از ما...
-
« برگرد جوخه منتظر حکم تیر توست ... »
یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 20:29
« برگرد جوخه منتظر حکم تیر توست ... » لعنت به من که خاطره ها را فروختم یکباره شعله ور شدم از ریشه سوختم آتش زدم به خرمن هر آنچه بین ماست ای وای از زبان ... که از احساس من جداست حالا که لای منگنه گیر است جان من سوهان نزن تو حداقل بر روان من حرف و حدیث تازه تری دست و پا نکن بی معرفت ... برای جدایی دعا نکن خروارها بهانه...
-
" رویا "
جمعه 6 فروردین 1395 21:58
" رویا " کاش برگردی و این غائله را ختم کنی عاقبت قصه ی این فاصله را ختم کنی مشت محکم به در گاله ی مردم بزنی پچ پچ و حرف و حدیث و گله را ختم کنی راه و رسم سفر از حافظه ام پاک کنی بنشینی نفسی... ولوله را ختم کنی ریش و قیچی همه در دست خودت باشد و باز قصد رفتن نکنی... مسئله را ختم کنی یک دل سیر نگاهم بکنی ......
-
" تا رهایی یکی دو دم مانده ... "
پنجشنبه 20 فروردین 1394 08:47
" تا رهایی یکی دو دم مانده ... " به اسارت کشیده ای ای دوست سخت و شاهانه هر چه هستم را تا رهایی یکی دو دم مانده خط بکش بر تمام دلهره ها قفل زندان بازوانت را بشکن امشب ، هر آنچه باداباد عزم رفتن نمیکنم ... هستم وعده ی ما مسیر مهرآباد باورم کن ... یقین بدان این بار من، تو ام در شمایلی دیگر فارغ از وصله های...
-
« ... کسی عین خیالش نیست ... »
شنبه 16 اسفند 1393 19:40
« ... کسی عین خیالش نیست ... » هزاران بار می میری، کسی عین خیالش نیست از این دل مردگی سیری، کسی عین خیالش نیست سطوح هستی ات بی وقفه با هم در ستیزند و تو با پس لرزه درگیری، کسی عین خیالش نیست شبیه داستان فیل در خاموشی دانش سراغ از نور می گیری، کسی عین خیالش نیست مترسک وار در جالیز دنیا بی هدف ... سرپا ... اسیر چنگ...
-
« سکوتم شکست و غزل پا گرفت ... »
جمعه 12 دی 1393 22:29
« سکوتم شکست و غزل پا گرفت ... » او هم به سهم خود به سکوتم کشید و رفت رندانه شاه سرکش دل را برید و رفت بر آس زخم خورده ی دل برگ سر زد و آخر نقاب چهره ی خود را درید و رفت وقتی به یمن شانس حکومت به او رسید گرگی شد و به جان محبت پرید و رفت احساس و مهر و عاطفه را دور زد - چه حیف - بغض و غرور له شده ام را ندید و رفت هر دست...
-
" حیف از امانتی که به انسان سپرده شد. .. "
پنجشنبه 13 شهریور 1393 19:41
« حیف از امانتی که به انسان سپرده شد... » این روزها حقیقت قرآن عوض شده رمز و رموز خلقت انسان عوض شده این روزها تمامی ادیان غریبه اند حتی اصول ساده ی ایمان عوض شده آدم طلایه دار گناه است و بی گمان اسباب مکر و حیله ی شیطان عوض شده گویی خلیفه ای که خدا آفریده بود در قالب مجازی دوران عوض شده حیف از امانتی که به انسان...
-
« رگبار فصلی »
سهشنبه 6 خرداد 1393 16:48
« رگبار فصلی » کمی خسته از روزگارم... همین به رگبار فصلی دچارم... همین نه کوهی... نه چاهی پذیرای من... که لبریز داد و هوارم... همین شبیه نفس های نااستوار به اجبار، در احتضارم... همین همان قوز ِ بالای قوزم مدام که جای به جایی ندارم... همین چه گویم از آوای تنهایی ام؟ که هم بغض حلقوم تارم... همین حضور نچسبی شدم سال...
-
《 آوار واژه ها 》
شنبه 27 اردیبهشت 1393 00:59
« آوار واژه ها » من از شکست آینه ها حرف می زنم از بغض در سکوت خدا حرف می زنم وقتی هوار می کشم " آوار واژه هاست " از مرگ بیهوای صدا حرف می زنم در جشن گفته های به ظاهر شنیدنی از کفن و دفن عهد و وفا حرف می زنم یک آن اگر کنار کشیدم هوس نبود... از زخمه های جور و جفا حرف می زنم هر بار نقره داغ شدم در میانتان چون...
-
« تاریخ انقضا »
یکشنبه 11 اسفند 1392 19:51
« تاریخ انقضا » امروز روز آخر پیوند ما دو تاست از این به بعد عرصه ی تقدیر ما جداست راهی که رفته ایم به آخر نمی رسد چون سرنوشت ضامن اصلی ماجراست وقتی که اعتماد به بن بست می رسد آن جا شروع تازه ی بحث و گلایه هاست رو شد حقیقتی که اسیر نقاب بود دیگر زمان مصرف تو رو به انقضاست حرفی نمانده... بغض مرا بیش تر نکن هی دست و پا...
-
« بغضی نشسته بیخ گلوگاه بودنم »
جمعه 9 اسفند 1392 22:17
« بغضی نشسته بیخ گلوگاه بودنم » بغضی نشسته بیخ گلوگاه بودنم شاید بهانه ای ست برای سرودنم یک حرف درمیان، به دلم طعنه می زنم از آن که در نگاه تو یک دانه ارزنم گاهی به پرتگاه شماتت رساندی ام شرمنده از خودم شدم، از این که یک زنم با ته نشین خاطره ها سر نمی کنم هر بار وعده می دهی تا وقت خرمنم با دست اگر که پس زدی با پا...
-
"... هیچ نیست"
جمعه 9 اسفند 1392 13:16
« ... هیچ نیست » تازگی ها وسعت دنیا به چشمم هیچ نیست زندگی غیر از کلافی کور و درهم هیچ نیست هر چه بر لوح حقیقت طرح انسان می کشم حاصل کارم به جز تصویر مبهم هیچ نیست پشت سر را... پیش پا را... زیر و رو کردم ولی جز نماد رد پای محو آدم هیچ نیست سایه ی تقدیر سنگین است اما چاره چیست؟! سهمم از دنیای همراهان همدم هیچ نیست ذوب...
-
« بوی کافور می دهم گویا... »
سهشنبه 29 بهمن 1392 21:21
« بوی کافور می دهم گویا... » بوی کافور می دهم گویا می برندم به آسمان انگار گرچه با میل خود کفن پوشم می کشندم جماعتی بسیار ظالمانی که داعی حقند قاضیانند و مجری اسلام حکم آزادی مرا دادند: « مجرم است و جزای او اعدام » جرم من چیست؟ ارتدار؟! الحاد؟! مفسدم خوانده اند در ظاهر می سپارم به او قضاوت را مومنم من، نه ملحد و کافر...
-
« شاعر بی صدا »
سهشنبه 29 بهمن 1392 21:16
« شاعر بی صدا » گفت : سکوت کن، بمان؛ حرف طناب دار توست زنده به مرگ واژه ای، کار به اختیار توست حال که حکم کرده ای فرصت اعتراض نیست مجرمم و جزای من مایه ی افتخار توست شاعر بی صدا شدم، وارث واژه ی سکوت لاشه ی پاره پاره ام حاصل اقتدار توست میوه ی اعتماد من دست خوش هوس نشد ریشه ی شک در این میان روزه ی شبهه دار توست سایه...
-
« گریزی نیست انگاری... »
سهشنبه 29 بهمن 1392 21:10
« گریزی نیست انگاری... » شبیه مسلخ خونین اعدامم پر از تشویش خاطر اضطراب کال بی پایان به روی شاخه ی تردیدهای خشک بی حاصل... نگاه خیره ام ماسیده بر تصویر دردآلود یک انسان که با اجبار سوی سایه ی تقدیر می لنگد و می غرد درون خندق دل بی صدا اما... گریزی نیست انگاری... زمین ذات من این روزها خونین ترین محصول را دارد خلاف میل...
-
« اقرارنامه »
دوشنبه 30 دی 1392 22:06
« اقرارنامه » دیگر تمام شد، مچ خود را گرفته ام در پیچ و تاب گردنه ی نفس بد سرشت مانند استخوان دو شاخی که در گلوست دیری است مانده ام به گلوگاه سرنوشت زندانی توالی تردیدها شدم میدان بسته ای که به آخر نمی رسد روحی که آش و لاش شد از سنگ سار شک حتی به مرز سایه ی سنگر نمی رسد گفتم که زیر و رو کنم احساس خویش را آن شب تبر به...
-
« بی تاب رفتنم اجلم را صدا کنید »
چهارشنبه 13 آذر 1392 23:08
( برادر عزیزم « نوید جان » سپاسگزارم از وقتی که صبورانه و بی منت برای ویرایش این دلنوشته صرف کردین امیدوارم بتونم به درستی قدردان زحماتتون باشم ) « بی تاب رفتنم اجلم را صدا کنید » بی تاب رفتنم اجلم را صدا کنید آیینه را از آه نهانم جدا کنید روحم که در تجرد مطلق رها شده قصری برای این تن خاکی بنا کنید وقتی به سنگ سخت لحد...