« کودکان جنگ »
کودکی؟
نه! کودکانی بیشمار
رشتههای زندگیشان پاره گشت
از کدامین روی این کابوس رنج
بر فضای زندگیشان چیره گشت
سیل خون، بارن سیلآسای اشک
ضجههایی دلخراش اندر پی هر جنگ سرد
گردبادی بس عظیم از آتش سوزان خشم
آفت نامردمیها
ای دریغا جای عشق
در تمام سینهها روییده گشت
جام قلب کودکان بیگناه
لببهلب از شوکران کینه گشت
زندگی در بندبند استخوانهاشان چه زود
رو به سردی رفت و خود افسرده گشت
داس خونآلود مرگ از پیش و پس
غرش کوبندۀ خمپارهها در پیش چشم
تیرباران گلوله
انفجار بمب و آتشهای سرد
این شبیخونهای اهریمنسرشتان پلشت
سیل خون بیگناهان
ای دریغا در جهان افسانه گشت
پرچم صلحی ولی
هرگز در این ویرانسرا برپا نگشت
کودکی؟
نه! کودکانی بیپناه
غرق خون، آواره در ویرانهها
سر به روی شانههای سرخ خاک
در نگهشان موج مواج سؤال بیجواب
بر کران ناجوانمردان به خاموشی نشست:
« از کدامین روی در فصل بهار
کودکیهامان خزانی خفته گشت؟!
رشتههای زندگانی از چه روی
ناجوانمردانه از هم پاره گشت؟!
جانمان این هدیۀ پروردگار
از کدامین کردۀ ناکرده
اندر کام خونآلود اهریمن نشست؟! »
کودکی؟
نه! کودکانی بیپناه
شانههاشان زیر بار این پلیدیها شکست
شانههایی خسته
جانهایی نزار
سینههایی شرحه شرحه
دیدگانی اشکبار
از صفای کودکیها
ای دریغا کنج لب
دیگر اما
یک نشان ساده حتی از تبسم هم نماند
کودکی؟
نه! کودکانی بیشمار
زیر رگبار گلوله در پی یک سرپناه
در به در آواره در ویرانههایی بیپناه
در طنین ضجههای این و آن
در به در در جستوجوی یک سؤال بیجواب
جانشان از جسمشان برچیده گشت
ای دریغا کاین زمین در سوگ آن پاکان نشست:
« هستی ما از کدامین جرم نابخشودنی
صید مرگی ناجوانمردانه، ناهنگام گشت؟! »
سیل خون، باران سیلآسای اشک
گردبادی بس شگرف و گریههایی پر ز رشک
عصمتی از دست رفته بیگناه
شانههایی خسته، دلهایی شکسته بیپناه
سینههایی شرحه شرحه، غرق خون در زیر خاک
روزگاری سر به لاک خویش برده مست و مات
با زبان بیزبانی گوید : « آه، کودکان
ای کودکان بیگناه
کودکی خود گم گناهی نیست در دربار این نامردم شیطانپناه
کودکی
خود گم گناهی نیست در دربار این نامردم شیطانپناه...
1386/05/22