« من با خودم به وسعت دنیا غریبهام »
امروز بیصداتر از آئین آینه
در سایهسار سادۀ افکار
در سکوت
بیپرده در زلالی احساس با توام
حس دوگانهای به دلم طعنه میزند
من با خودم به وسعت دنیا غریبهام
میجویم آن سواحل در زیر آب را
با آنکه دفن میشوم
اما...
راه گریز نیست
میجویمت مدام
در کام ماسهها...
من در تو گم شدم
در لایههای درهم بیپاسخی هنوز
آواره در سؤال و جوابی که مبهم است
پابند یک نگاه...
در پیچ و تاب حلقۀ زنجیر سرنوشت...
در عمق آن شبی که نشستم کنار عشق...
در جسم دلشکستۀ دنیای بدسرشت...
من در تو گم شدم
در خاطرات تو...
بیگانهای چرا؟!
من میشناسمت
آری هنوز هم
در تار و پود من
پرز غریب بودنت آزار میدهد...
من با توام هنوز
با زخم کهنهای که به جانم نشاندهای
همراز و همصدا
آوارهام هنوز...
آوارهام هنوز...
1392/06/24
« رسیده کارد به اعماق استخوانم باز »
دوباره لحظۀ اعدام و بغض، جلاد است
و زخم کهنۀ من پابهجفت در یاد است
رسیده کارد به اعماق استخوانم باز
تمام سهم من از روزگار غمباد است
کلاف درهم عمرم عجیب پیچیده
به حس و حال حضورم که جمع اضداد است
اگرچه سنگ صبورم در آسیاب زمان
ولی طنین سکوتم در اوج فریاد است
در امتداد غمم بیستون به درد آمد
هجوم تیشه به جانم نمود بیداد است
حباب هستی من با تلنگری واداد
چنانکه بود و نبودم سوار بر باد است
چه شد شهامت من در دقایق آخر؟!
که شوکران تو را سرکشیدن آزاد است
حدیث رفتن و راحت شدن حقیقت نیست
همیشه لاف زدن رسم آدمیزاد است...
1392/06/20
« باز هم اذان صبح ... »
باز هم اذان صبح
لحظۀ خدافظی...
سالهای سال رفت
سالهای بیقرار
از عبور گنگ و ساکت شما گذشت
هیچ حس مبهمی در این میان نمانده است
ساده مینویسمت...
خالیام
تمام « بیست و نه » سکوت سال را
از حضور خاطرات کودکانه با شما...
سهم من در این جهان
غیر تکه سنگ تیرهای
نماد بودنی بدون لحظهای نمود
از شما چه بود؟!!
هیس!!!
ساکتم
نترس!!!
سالهای سال
در کلاس زندگی
در تمام تار و پود بینشانه از شما
قطرۀ سکوت را چکاندهاند:
« بگذر از نیاز خود...
حق تو حضور صادقانۀ پدر نبود
بگذر از سؤالهای بیجواب...
بگذر از... »
باز هم اذان صبح
لحظۀ خدافظی...
1392/06/11
( بیست و نهمین سالگرد فوت پدر )