" کودتا کردم فراموشت کنم، اما نشد... "
کودتا کردم فراموشت کنم، اما نشد...
عهد کردم ترک آغوشت کنم، اما نشد...
در من این آتشفشان فعالتر از قبل شد
قصد کردم سرد و خاموشت کنم، اما نشد...
در وجودم ریشه کردی باصلابت، استوار
آمدم از بیخ مخدوشت کنم، اما نشد...
ماندهام چشم انتظارت تا که مهمانم شوی
خواستم دعوت به دمنوشت کنم، اما نشد...
سرکشیدی بی هیاهو در حریم خانهام
سعی کردم مست و مدهوشت کنم، اما نشد...
چشم و گوشت مسخ دنیایی پر از اوهام شد
گفتم آخر پنبه در گوشت کنم، اما نشد...
شرط کردم عاقبت این مهر بی اندازه را
بی صدا سنجاق تنپوشت کنم، اما نشد...
توبه کردم، عهد کردم، شرط کردم با خدا
خواستم بالکل فراموشت کنم، اما نشد...
1398.12.5