...آغازی دیگر

... در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود

...آغازی دیگر

... در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود

« شرح حال »

« شرح حال »



فرارویم بهاری بود سرسبز


چو یکتا گوهری دردانه، یک‌دست


یقین در سینه بود اما خوش‌آهنگ


چونان ایمان به حق


چون کوه محکم



ولیکن آن ریاکاران بدکار


بدآهنگان بدفرجام بدنام


بهار پیش رویم تیره کردند


خزانی بی‌بدیل، افسرده کردند



نه از شادی نشان ماندش، نه از رنگ


یقین بر باد رفت


ای وای بر من...



قیامت شد تو گویی


کوه پاشید


همان ایمان محکم هم فروریخت



خزان آمد


به دورم حلقه بستند


شیاطین نما‌انسان بی‌رحم


مرا از یاد شد ایمان بر حق


یقین از هم فروپاشید یک‌چند



زمانی، مدتی این‌گونه بگذشت


به ذلت روی آورد این تن پست


چو تن آغشتۀ ناراست گردید


فشارش روح و جان از هم فروریخت



ولیکن لطف آن یکتای منان


شیاطین راند از این جسم بی‌جان


چه می‌گویم!!!


کدامین جسم بی‌جان؟


که تنها لاشه‌ای پس مانده از آن


خوراک لاشخورها گشتم آن‌سان



نمی‌دانم، نمی‌دانم چه گویم


که شرح واقعه تا کی بگویم


دلیل آرم


سخن گویم که آن‌ها


همان نامردمان


عابدنمایان


مرا از راه خود بیهوده راندند


مرا از اوج ایمانم پراندند



از این بیهوده خواندن‌ها چه آید


که عمری رفت در بیراهه مهمل


نه عمر رفته را یارای آن هست


که بازآرد تمام آن‌چه بگذشت


نه عمر مانده را عاری بیابم


از آن بذشته‌ای کان‌گونه بگذشت



چه گویم، از که گویم، با که گویم؟!


که شرح حال خود نتوان بگویم


همین بس باشد از من حرف آخر


که دی بگذشت و آن بیگانگان هم


که عمری سر شد و نامردمان هم


ولی من ماندم و کابوس ممتد


که لاینفک بود از روزگارم


ز هر صبح و سحر، هر شام‌گاهم


ز دیروز و ز فردا و ز حالم...



1388/10/16


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد