« اعتراف »
چه توانم بنویسم که دگر
کولهبار کلماتم همه اندر گذر ثانیهها مفقود است
زخمها بر دل ریشم زدهاند نقش و نگار
لیک اوج کلماتم
همه کوتاهتر از احساس است
ذرهای خفتهام و بار گناهان بر دوش
همه آیات نشان ره من بود
ندیدم از دوست
ره به منزلگه خورشید که هیچ...
ره به بتخانۀ ابلیس نهادم
افسوس...
هیچکس بر من بینامونشان ظلم نکرد
وای بر نفس
که هرآنچه به من آمده اینک
همه از نفس بهظلمتگرۀ ناچیز است
همگی از خویش است
همه ایام جوانی به خیالی سر شد
که به راهی که درست است
روان باید شد
لیک هیهات که آن راه به ابلیس رسید
همۀ بود و نبودم پی اوهام پرید
1391/02/27