« رهایی »
تشریح میکنم
قلب خاطرهها را
یکی یکی
تا غدّۀ حضور تو را
ریشهکن کنم
اندیشهها مدام
آزار میدهند
روح شکسته را
خود شکل پرسش است
در جایگاه پاسخ ضرب تو در خودم
یا جمعِ این دو « من »
مجهول ماندهام
واضح بگویمت
در قشر مغز من این یک معادله است
مجهول و بیجواب با تکنشانهای
خود شکل یک سؤال (؟)
هر لحظه، مو به مو
اندیشۀ تو را
آن قلب بتنما
در سینۀ تو را
تکرار میکنم
آن عهد بسته را پیمان رفته را
دیگر نمیبُرد
این تیغ کهنهام یاری نمیدهد دستان خستهام
دالان بودنم باریک میشود
فریاد از جگر بر بستر زبان در انتظار مرگ خاموش میشود .
.
یک غدّۀ دگر
جا مانده این میان در بطن قلب من آکنده از دروغ لبریز از ریا
باید جدا کنم
از بافتهای آن احساس مرده را
در اوج ناتوانی اندیشه و روان
پس میزند دلم پیوند کهنه را آن حبسِ در قفس زندان سینه را پیمان رفته را...
.
آزاد میشوم
از این حصار سرد از خاطرات تلخ ار واژههای درد آزاد تا ابد از عقدههای روح از غدّههای خشم از بغضهای چشم آزاد میشوم آزاد تا ابد...
در زیر تیغ فکر
پاسخ به هر سؤال
تشریح میکنم
با خویشتن مدام
.
ناگه در این زمان
.
.
1391/08/18