« انسانم آرزوست »
قار قار یک کلاغ خسته میآید به گوش
لنگ لنگان میرود با کوله بار سخت و سنگینی به دوش
تا به دور از شهر و این نامردمان
تکهخاکی را بیابد دنج و آرام و خموش
میرود زین شهر تا شهری دگر
میشود زآن سرزمین سویی دگر
هر چه وادی بر سر راه آیدش
یک به یک میجوید امّا
از جهان و مردمان
دردا، دریغا، در دلش هیهات و افسوس آیدش
رخت میبندد امید از جان او
چون نمییابد زمین را
یک وجب زین خاک را حتّی
به دور از آتش شیطان و همراهان او
آدمیزادان تهی از آدمیّت
نقش انسان بودن خود را نمایان میکنند امّا
میان آدم این روزگار و جانشین خالق یکتا به روی خاک بودن
فرق بسیار است
کلاغ قصّۀ ما تیرهپوش این حقیقت
سوگوار آدمیّت
در هوای پرکشیدن از زمین
این گور خاموش اصالت
تا سپهر بیکران ذات انسان است
کلاغ قصّۀ ما داغدار مرگ انسان است
کلاغ قصّۀ ما داغدار مرگ انسان است
1391/09/09