« وداع »
تداعی میکنم آن روزهای با تو بودن را
که هر دم در تمام تار و پودم عشق میرویید و
تقدیم تو میکردم
تداعی میکنم اما...
چه اندوهی مرا در خویش میبلعد
من از عریانی روحم
به چشمان نه چندان پاک انسانها
به محبسوارۀ آغوش پرمهرت روان بودم
تمام روزهایی را
که با هرم نفسهای تو پیمودم
زبان را در پس افکار خود خاموش میخواندم
مبادا باورم را گونهای دیگر بگرداند
ولی افسوس از آن دم
که بیرحمانه دل را زیر و رو کردی
به زندانی که هرگه مرگ میدیدم
چه نامردانه
من را
خاطراتم را
رها کردی...
چه ناهنگام در گرداب عادت غوطهور گشتی
چه شد کانگونه از بیتوتۀ کوتاه بودن در کنار من
جدا گشتی؟!
چه شد آخر که خنجر در گلوی زندگی کردی
مرا هم با تمام نفرتت در مدفنی آغشتۀ حسرت فروکردی؟!
چه شد آخر نمیدانم!
که در یک چشم بر هم آمدن گویی
تبر بر جایجای ریشۀ دهسالۀ عشقم فرودآمد؟!
چه میگویم؟!
کدامین ریشۀ دهساله را در چارچوپ باورم محصور میدارم
نمیدانم...
اگر با خود صداقت پیش رو دارم
کلافی درهم و پوسیده را
در جایگاه ریشۀ مستحکمی
از شیرۀ جان آب میدادم
کلافی درهم و پوسیده را
از شیرۀ جان آب میدادم
سراب خفته در کنج نگاهم را
ز روی عمد
با اشک زلالم آب میدادم
چه بیرحمانه دل را زیر و رو کردی
تمام اعتقادم
باورم
ایمان و عشقم را
فنا کردی!
در این تابوت مرگآور
مرا محکوم بودن در تباهیها
رها کردی
چه آمد بر سر من؟
کس نمیداند
تو را هر لحظه در رنگی دگر دیدن
تو را بیگانهتر از خویشتن با خویش دیدن
چهها آمد به من
در این تلونهای هر روزت
نمیدانی!
چه میدانی چه ایامی به سر کردم
که چون تریاق مرگآور
تو را از شیرۀ جانم جدا کردم
چهها کردی نمیدانی!
... که من هم آن زمان اندیشهات را خاک میکردم
اگر در من قوایی بود
تمام خاطرات با تو بودن را
سوار باد میکردم
تو را هم خاک میکردم
چه شد آخر که این مأمن
برای هر دو تن گویی
به گوری مدفن رویا مبدل شد
دلیل این جدایی
سادهتر از آنچه میجستی
مهیا شد
مهیا شد
چه شد ما را؟!
نمیدانم...
از این سردرگمی دیگر
چه میجویم
چه میخوام
نمیدانم
نمیدانم...
1391/08/02
سرداست تنم دلم کجا رفت کجا
از تـــن دِلِ غافلــم کجا رفت کجا
ای خاک هنوز نیمه جانــی دارم
ایــن لشگــرقاتلـم کجا رفت کجا