« ققنوس »
صدای صاف کوهستان به گوشم باز میآید
که گوید:
بایدم رفتن
پریدن
از درون غار تنهایی رهیدن
ولی من باز هم با اینهمه فریاد کوهستان
در این غار
به پای خویش میبینم
طناب کهنۀ آن روزگاران را
ولی من حال در دل آروز دارم
که بینم در نگاهت باز رمز و راز بودن را
ولی من باز هم باید به پا خیزم
بسازم مشعل آتش
پس آنگه بر دلم ریزم
بسوزانم وجودم را
وجود خستۀ دیروز راهم را
پس آنگه از دل خاکستر این خاک
بسان بچۀ ققنوس
که از خاکستر مادر به پا خیزد
به پا خیزم....
1380/02/10