« چلیپای سوخته »
من از ناباوری مصلوب تردیدم
به دار قالی عمرم
که از روز ازل برپاست
نهادم من گرههای زیادی را
و میبافم پیاپی هستی خود را
به تار و پودی از الوان گوناگون
ولیکن هرچه میبافم
از این طرح منقشگشته در پیشم
به جز نقش سیاهی
گاه روشنتر از آن
طرحی نمییابم
به دنبال کلافی تیرهتر هرچند میگردم
به غیر از تار و پود تیرۀ تردیدها
رنگی نمایانتر نمییابم
من از ناباوری مغلوب تردیدم
نمیدانم، نمیدانم
که این داری که بر پا شد
که این نقشی که از اعماق بودنها
به سطح کهنۀ قالی نمایان شد
همان حکمی است کان را سایۀ تقدیر میخوانند
و یا شاید
همین فرسوده انگشتان بی روحی است
کان را بر گرههای پاپی
تیرهتر از پیش و پیشاپیش آن
منقوش میدارد
نمیدانم، نمیدانم
من از ناباوری در اوج تقدیرم
سراسر مست تردیدم
سراسر مست تردیدم
1383/11/20