« دلتنگی »
ابرها پشت نگاهم به وضوح
خیمه افراشتهاند
رعدوبرقی که درونم به خروش آمدهاست
ردّ پای ترکی خاموش است
که در این ساحل حسرت
به عبث مینشیند بر خاک
جزر و مدّ دل طوفانزده را
به دمی، همچو حباب
میکند نقشِ بر آب
ولی افسوس
که با این همه «هوی»
آن همه «های»
با همه ولوله و ناله و آه
هیچ آدمصفت از عرصۀ خاک
سر نزد تا که شود محرم راز
1386/1/16