« اینجا کلید هم... »
باران حکایتی است
از رنج آسمان
بدمستی زمان
باران چه بیقرار
از شانههای خسته و رنجور آسمان
تا پشت قاب پنجره
سر میخورد مدام
باران چه بیپناه
در کوچههای شبزده
در جستوجوی یک نفر حتی
در انتظار آب
پر میزند مدام
اما دریغ و درد
از شهر خفتگان
از مردمی شمایل انسان و خو حیوان
اما بسی هیهات
از این زمینیان
کآغوش باز و رحمت بیحد آسمان
در دستهایشان
جز با بهای حلقه و زنجیر و مهر و موم
با هیچ و هیچ و هیچ
برابر نمیشود
اینجا به جای عشق
بازار قفل بیدلان
پر آب و رونق است
اینجا کلید هم
بر دار قفل و حلقه و زنجیر مردهاست
افسوس از کلید
اینجا کلید هم
از پیش مردهاست
اینجا کلید هم...
1387/11/12