« جرعۀ آخر »
دیگر از این شراب جوانی بیخمار
در این شکسته ساغر بیخط و بینشان
چیزی نماندهاست
تهماندۀ وجودمان
جانی است بیرمق
کان هم نثارتان
دیگر از این حیات خزاندیده در بهار
در این سیاهنامۀ از جان و دل سیاه
چیزی نماندهاست
طومار سرنوشتمان
غمنامهای است از ازل
کان هم نثارتان
دیگر از این زمانۀ بربادهاسوار
در واپسین دقایق در حال احتضار
چیزی نماندهاست
جامانده عمرمان
تکلحظهای است مختصر
کان هم نثارتان
دیگر از این نوای پر از حزن بادوام
در پردۀ مکرر ناکوک روزگار
چیزی نماندهاست
موسیقی سرشتمان
آهی است پرشرر
کان هم نثارتان
آن هم نثارتان
1386/05/25
« کودکان جنگ »
کودکی؟
نه! کودکانی بیشمار
رشتههای زندگیشان پاره گشت
از کدامین روی این کابوس رنج
بر فضای زندگیشان چیره گشت
سیل خون، بارن سیلآسای اشک
ضجههایی دلخراش اندر پی هر جنگ سرد
گردبادی بس عظیم از آتش سوزان خشم
آفت نامردمیها
ای دریغا جای عشق
در تمام سینهها روییده گشت
جام قلب کودکان بیگناه
لببهلب از شوکران کینه گشت
زندگی در بندبند استخوانهاشان چه زود
رو به سردی رفت و خود افسرده گشت
داس خونآلود مرگ از پیش و پس
غرش کوبندۀ خمپارهها در پیش چشم
تیرباران گلوله
انفجار بمب و آتشهای سرد
این شبیخونهای اهریمنسرشتان پلشت
سیل خون بیگناهان
ای دریغا در جهان افسانه گشت
پرچم صلحی ولی
هرگز در این ویرانسرا برپا نگشت
کودکی؟
نه! کودکانی بیپناه
غرق خون، آواره در ویرانهها
سر به روی شانههای سرخ خاک
در نگهشان موج مواج سؤال بیجواب
بر کران ناجوانمردان به خاموشی نشست:
« از کدامین روی در فصل بهار
کودکیهامان خزانی خفته گشت؟!
رشتههای زندگانی از چه روی
ناجوانمردانه از هم پاره گشت؟!
جانمان این هدیۀ پروردگار
از کدامین کردۀ ناکرده
اندر کام خونآلود اهریمن نشست؟! »
کودکی؟
نه! کودکانی بیپناه
شانههاشان زیر بار این پلیدیها شکست
شانههایی خسته
جانهایی نزار
سینههایی شرحه شرحه
دیدگانی اشکبار
از صفای کودکیها
ای دریغا کنج لب
دیگر اما
یک نشان ساده حتی از تبسم هم نماند
کودکی؟
نه! کودکانی بیشمار
زیر رگبار گلوله در پی یک سرپناه
در به در آواره در ویرانههایی بیپناه
در طنین ضجههای این و آن
در به در در جستوجوی یک سؤال بیجواب
جانشان از جسمشان برچیده گشت
ای دریغا کاین زمین در سوگ آن پاکان نشست:
« هستی ما از کدامین جرم نابخشودنی
صید مرگی ناجوانمردانه، ناهنگام گشت؟! »
سیل خون، باران سیلآسای اشک
گردبادی بس شگرف و گریههایی پر ز رشک
عصمتی از دست رفته بیگناه
شانههایی خسته، دلهایی شکسته بیپناه
سینههایی شرحه شرحه، غرق خون در زیر خاک
روزگاری سر به لاک خویش برده مست و مات
با زبان بیزبانی گوید : « آه، کودکان
ای کودکان بیگناه
کودکی خود گم گناهی نیست در دربار این نامردم شیطانپناه
کودکی
خود گم گناهی نیست در دربار این نامردم شیطانپناه...
1386/05/22
« شبی تاریک، جهان در خواب »
دل اندر آتشی سوزان، زمان بیدار
نه فانوسی به شب سوزان
نه برگی از درخت افتان
نه بادی در فضای کوچهها پیچان
نه یک جنبندهای حتّی به ره لغزان
شبی تاریک، جهان در خواب
حقیقت در سیاهیهای شب پنهان
زمان بیدار
انسانیّت امّا
خفته اندر جان هر انسان سرگردان
حقیقت را نه کس خواهان
نه حتّی با چراغی کهنه اندر کوچهها جویان
کسان هیهات اندر این زمان
آسوده در خوابی گران، حیران
شبی تاریک، جهان در خواب
تنی تنها در این پسکوچهها لغزان
گهی افتان، گهی خیزان
نه فانوسی
نه حتّی کورسویی از چراغی
روشنایی در کف دستان
که دل در سینه، خود فانوسکی سوزان
نه آوایی، نه فریادی، نه حتّی نالهای، آهی
که لب خاموش و دل در سینه، خود سوزان
شبی تاریک، جهان در خواب و جان در زیر صدها تیغۀ برّان
سپهر نیلگون گریان
نه مهتابی به شب تابان
نه یک جنبنده در این تیرگی جنبان
نه حتّی زوزۀ بادی در این پسکوچهها پیچان
شبی تاریک، جهان در خواب
تنی تنها در این تاریکی ترسان
به ره لغزان، به شب پویان
حقیقت را، عدالت را، صداقت را
به دل جویان
گهی افتان، گهی خیزان
شبی تاریک، جهان در خواب
دل اندر آتشی سوزان
سپهر نیلگون گریان
زمین نالان
ولی افسوس کاین آدمنمایان همچنان در خواب خوش حیران
زمان لیکن چنان بیدار
چنان هشیار
چنان بیتاب...
1386/05/11
« دلتنگی »
« تقدیم به ساحت مقدس اما زمان (عج) »
« مناجات »
خداوندا
تو خود میخوانیام
اما کدامین سوی
من هرگز نمیدانم
گمانم آن صراط مستقیم
اما
کدامین ره، صراط مستقیمت است
من هرگز نمیدانم
به سوی ناکجاآبادِ مقصودت
رهی صعب و سیه
اما
کدامین لحظه آیا میرسم یا نه
من هرگز نمیدانم
برون خود لَیلةُالحَشر است و در من
وحشت و درد گنه
اما
کدامین درد میتاباندم در هم
من هرگز نمیدانم
درونم آتشی سر بر فلک دارد
برون، خود دوزخی پُرآبورنگ
اما
کدامین شعله میسوزاندم هردم
من هرگز نمیدانم
هزاران درد هستیسوز
هزاران گفتۀ ناگفتۀ خاموش
حقیقت در حجابِ کفر
از ناگفتهها خاموشتر
اما
کدامین لحظه منجی میشوی ما را
من هرگز نمیدانم
نمیدانم....
1386/2/25
« خروشی خموش »
قلب ناآرام دریا در تلاطمهای بیفرجام و طغیانگر
ساحل حلم و صلابت در سکوتی سرد و بنیانکَن
میخروشد دائماً دریا
با جزر و مدهای پیاپی، هر نفَس، هر بار
میدَرَد آرامش دیرین ساحل را
گاه ساحل نیز میغرّد درون خویش
از زیر و بمهای زمان، دلریش
امّا طنین هقهقش، افسوس
در سینهاش میخشکد و خاموش میگردد
بحر اندر برزخی سرگشته، ناآرام
ساحل اندر دوزخی سوزان، ولی آرام
تا فرود آیند این اموج جانفرسای ناآرام
تا شود _ هرچند ناچیز و حقیر _
آرامشی مهمان این دریای بیسامان
بحر اندر احتضاری کهنه میسوزد
ساحل امّا دیدگان بر راه
با این تنشها، هایوهو ها، بیقراریها
خاموش میسازد
قلب ناآرام دریا در تلاطمهای بیفرجام و طغیانگر
ساحل حلم و صلابت در سکوتی سرد و بنیانکَن
1386/05/04
« ناگفتهها »
« تعمق »
در این آشفتهبازاری
که کس جز سنگ بر سینه
از آن خود نمیکوبد
چه گویم من
که در اعماق این نامردمیها
با تمام گفتنیهایم
خموش
مهر بر لب دارم و اینگونه حیرانم
که سر در لاک خود با خویشتن فریاد میدارم:
سراسر غرق پندارم
سراسر غرق پندارم...
« طغیان »
خروشیدم
خروشیدم به هنگامی که یک شیون
کلافی بود بر گردن
خروشیدم که گویم این منم یاران
جوانمردان!
که زیر ظلمهای آهنینگامان
همان نامردمان بیدل ایام
به هر دم میسپارم جان
خروشیدم که گویم این منم خسته
منم افسرده و دلتنگ و پربسته
منم بیبالوپر، تنها
منم بیجان و بیانجام
که در کنج قفس بیتاب
تمام هستی خود را
به هر دم میدهم بر باد
سموم سهمناک روزگاران را
کلاف بغضهای بیپناهان را
درون سینه میدارم نهان
اما
چه گویم
آه...
ای نامردمان خفتۀ ایام
خروشیدم که بغض خفتۀ خود را رها سازم
ولی افسوس از فریاد
از نجوای کوتاهی به قدر آه
که خود شد دشنهای بر جان این بیجان بیفرجام
در این راه بیانجام...
« چلیپای سوخته »
من از ناباوری مصلوب تردیدم
به دار قالی عمرم
که از روز ازل برپاست
نهادم من گرههای زیادی را
و میبافم پیاپی هستی خود را
به تار و پودی از الوان گوناگون
ولیکن هرچه میبافم
از این طرح منقشگشته در پیشم
به جز نقش سیاهی
گاه روشنتر از آن
طرحی نمییابم
به دنبال کلافی تیرهتر هرچند میگردم
به غیر از تار و پود تیرۀ تردیدها
رنگی نمایانتر نمییابم
من از ناباوری مغلوب تردیدم
نمیدانم، نمیدانم
که این داری که بر پا شد
که این نقشی که از اعماق بودنها
به سطح کهنۀ قالی نمایان شد
همان حکمی است کان را سایۀ تقدیر میخوانند
و یا شاید
همین فرسوده انگشتان بی روحی است
کان را بر گرههای پاپی
تیرهتر از پیش و پیشاپیش آن
منقوش میدارد
نمیدانم، نمیدانم
من از ناباوری در اوج تقدیرم
سراسر مست تردیدم
سراسر مست تردیدم
1383/11/20
« تقدیم به دنیای غریب اشکهای مادرم »
« بر شانههای خاک »
اینسان گرفتهوار
بر شانههای خستۀ این خاک مردهوار
آسودهتر ببار
اینجا به غیر خاک
_ این تکیهگاه آه _
حتی صلیب شانۀ یک مرد روزگار
تنها به یک دقیقۀ بی نام و بی نشان
هرگز نشد نثار
اینسان گرفتهوار
اینک، در این زمان
در عصر خفتگان
با این طنین هقهقت
اینگونه بی پناه
آسودهتر ببار
بر شانههای خستۀ این خاک مردهوار
چون آسمان پاک
از جان و دل ببار
از جان و دل ببار
1383/03/05
« همهمه »
همه در همهمۀ بودن خویش
من همه غرق تماشای سکوت
پشت این پنجرههایی که به تنهایی من زل زدهاند
چه مهآلوده شبی است
که روایتگر یک حکایتی است:
«قصۀ ریزش اسک
در سکوتی ازلی
پس یک خاطرۀ تلخ و تهی »
لیکن این آدمیان گرم سرور
همه در همهمه و مست غرور
بی که حتی یک دم
غربت این اشکها را
شانهای باشند
آرام و صبور...
پس این فکر فریندۀ پوچ
چه دگر؟
هیچ که هیچ...
همه در همهمۀ بودن خویش
من و ویرانی یک بغض غریب
در سکوتی پس از این...
1382/10/11
« پرنده، پرواز، آواز »
گفتم:
پرندگان را
پرواز و پر گشودن
در آسمان سرودن
یعنی حیات و بودن
گفتی:
درنگ باید
شاید شکستهبالی
در آسمان پرواز
مشکل توان پریدن
گفتم:
شکستهبالان
پروازآشنایان
در سایهسار خورشید
باید ز غم رهیدن
گفتی:
فرشتهخویی
چتر نگاه خود را
باید که پر گشاید
تا آن شکستهبالان
در سایۀ امیدش
بغض صدای خود را
بتوان ز دل زدودن
گفتم:
شکستهبالان
در جستوجوی خورشید
از بغض این مصیبت
_ هرچند دیر یا زود _
اما توان رهیدن
گفتی:
اگر که آنان
تسلیم سایههایند
پس در حصار عادت
شاید به باد دادند
آداب پر گشودن
گفتم:
خموش بادا
کان مرغکان بیدل
شاید که گاهگاهی
در سایهسار خورشید
آرام جای گیرند
اما
سلوک پرواز
یا انعکاس آواز
نتوان ز دل زدودن
1382/07/23
(تقدیم به منجی بشریت)
«انتظار»
« حیرت »
« نجواگر سکوت »
نجواگر سکوت
در دقایقی مجهول
خروشان و جوشان
ولیکن خموش
نه دل را توانی به گفتارها
نه دیگر تحمل به دشنامها
سراسر سکوت است و تاریکی و انزجار
سراسر خروش است و خاموشی و انکسار
ز ناباوران جهان
ناجوانمردمان
نه دیگر به دل تاب تنها شدن
نه دیگر تحمل به رسوا شدن
سراسر خروش و سراسر سکوت
زبانبسته بهتر
از این پس خموش...
1382/04/03
«میعاد»
« نفسی تا... »
نفسی برآمد از دل
که سوار حرف باد است
چمدان عمر ما را
بسان یک مسافر
که ز اولین تنفس
به راه سرنوشت است
به نشان سرگذشتش
به دست باد دادهاست
نفسی برآمد از دل
که کنون دگر نباشد
سفری دراز کردهاست
که انتهایش اکنون
به پناه مرگ باز است
نفسی برآمد از دل
سوار مرگ برخاست
غبار زندگی را به صفای مرگ آراست...
1381/08/23
« امید »
« نغمهپرداز سکوت »
« رعد و برق »
صدای آسمان است این
که امشب باز بیدار است
کلاف عقدههای روزگاران را
پریشانوار گریان است:
« که بس بیهوده میپاید شب و روزش پیاپیوار »
نمیداند که قلب این جهان مرده هم از جنس فریاد است
که همچون او
پریشانوار گریان است...
1381/08/09
« سکۀ زندگی »
زندگی را سکهای خواندند
از این روی
که گهی زین سوی میچرخد
گهی زآن سوی
بدین سو گر بچرخد
خنجر اندوه
به قلب صاحبانش میزند هر روز
برای قفل دلها که تو در توست
رهآوردش:
« همه رنجیرها بر دوش »
بدان سو گر بچرخد
رنگ هر شادی
زند بر قلبهاشان مهر آزادی
ولیکن هر دو روی سکه یک بازی است
گهی زین سوی میچرخد که میبازی
گهی زان سوی میچرخد که آزادی
1380/01/30
« ایستادگی »
مرا
این تک درخت شاخهبشکسته
بدون برگ و بیریشه
در این وادی
در این بیگانهآبادی
رها کردند
صدا از دل برآوردم
که ای یاران
جوانمردان!
« نیازم ریشه در خاک است
همان یک قطرۀ آب است »
ولیکن در صدایم موج خواهش ریشهکن میشد
صدا در دل فنا میشد
در اعماق سکوتی تیرهتر از قلب نامردان
_ همان یاران _
رها بودم
خزانها آمد و بگذشت و من با زحمتی بسیار
تمام ریشۀ خشکیدۀ خود را به زیر خاکها بردم
دوباره جان گرفتم
ریشه دادم من
و اینک
تک درخت سبز آن باغم
1380/8/29
« اتحاد »
در برکۀ تنهایی
هر یک به رهی رفتیم
عمری به سر آمد لیک
تنها به رهی ماندیم
از غربت و تنهایی
بیزار و پریشانیم
تا دست به هم دادیم
تا عشق به هم بستیم
مانند بهارانیم
وز برکۀ تنهایی
مشتاق به دریاییم
1380/04/25
« ققنوس »
صدای صاف کوهستان به گوشم باز میآید
که گوید:
بایدم رفتن
پریدن
از درون غار تنهایی رهیدن
ولی من باز هم با اینهمه فریاد کوهستان
در این غار
به پای خویش میبینم
طناب کهنۀ آن روزگاران را
ولی من حال در دل آروز دارم
که بینم در نگاهت باز رمز و راز بودن را
ولی من باز هم باید به پا خیزم
بسازم مشعل آتش
پس آنگه بر دلم ریزم
بسوزانم وجودم را
وجود خستۀ دیروز راهم را
پس آنگه از دل خاکستر این خاک
بسان بچۀ ققنوس
که از خاکستر مادر به پا خیزد
به پا خیزم....
1380/02/10
« گل یا... »
دو مشتش رو به رویم بود
و چشمانم نگاه خیرهاش را جستوجو میکرد
که تصمیم نهایی
_ پاسخی در لایۀ ابهام _
با من بود
گره بر مشتها از پیش محکمتر...
و چین ابروان درهمش از پیش درهمتر...
و من در کندوکاوی سخت،
از او هم،
مصممتر...
به فکر روزهای رفته افتادم
و سی سالی که از عمرم.......
هدر میرفت
یا........
میرفت
درون آینه.....
این مشتها....
این دیدگان منتظر.....
تردید در پاسخ.....
طنین انعکاسم در شکست بیصدای شیشهای در لایۀ غلتان جیوه
وااااااااااااااااااااااااای
از آوای انسانگونۀ تندیس خاکآلود من
گویا رساتر بود
چو میخواند و صدا میکرد پی در پی
که:
گل یا پوچ؟!
گل؟؟
یا
پوچ؟؟؟
1392/01/26