...آغازی دیگر

... در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود

...آغازی دیگر

... در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود

« ... کان هم نثارتان »

« جرعۀ  آخر »



دیگر از این شراب جوانی بی‌خمار


در این شکسته ساغر بی‌خط و بی‌نشان


چیزی نمانده‌است


ته‌ماندۀ وجودمان


جانی است بی‌رمق


کان هم نثارتان



دیگر از این حیات خزان‌دیده در بهار


در این سیاه‌نامۀ از جان و دل سیاه


چیزی نمانده‌است


طومار سرنوشتمان


غم‌نامه‌ای است از ازل


کان هم نثارتان



دیگر از این زمانۀ بربادها‌سوار


در واپسین دقایق در حال احتضار


چیزی نمانده‌است


جامانده عمرمان


تک‌لحظه‌ای است مختصر


کان هم نثارتان



دیگر از این نوای پر از حزن بادوام


در پردۀ مکرر ناکوک روزگار


چیزی نمانده‌است


موسیقی سرشتمان


آهی است پرشرر


کان هم نثارتان


آن هم نثارتان



1386/05/25

« کودکان جنگ »

« کودکان جنگ »



کودکی؟


نه! کودکانی بیشمار


رشته‌های زندگیشان پاره گشت


از کدامین روی این کابوس رنج


بر فضای زندگیشان چیره گشت



سیل خون، بارن سیل‌آسای اشک


ضجه‌هایی دل‌خراش اندر پی هر جنگ سرد


گردبادی بس عظیم از آتش سوزان خشم


آفت نامردمی‌ها


ای دریغا جای عشق


در تمام سینه‌ها روییده گشت



جام قلب کودکان بی‌گناه


لب‌به‌لب از شوکران کینه گشت


زندگی در بندبند استخوان‌هاشان چه زود


رو به سردی رفت و خود افسرده گشت



داس خون‌آلود مرگ از پیش و پس


غرش کوبندۀ خمپاره‌ها در پیش چشم


تیرباران گلوله


انفجار بمب و آتش‌های سرد


این شبیخون‌های اهریمن‌سرشتان پلشت


سیل خون بی‌گناهان


ای دریغا در جهان افسانه گشت


پرچم صلحی ولی


هرگز در این ویران‌سرا برپا نگشت



کودکی؟


نه! کودکانی بی‌پناه


غرق خون، آواره در ویرانه‌ها


سر به روی شانه‌های سرخ خاک


در نگه‌شان موج مواج سؤال بی‌جواب


بر کران ناجوان‌مردان به خاموشی نشست:


« از کدامین روی در فصل بهار


کودکی‌هامان خزانی خفته گشت؟!


رشته‌های زندگانی از چه روی


ناجوان‌مردانه از هم پاره گشت؟!


جانمان این هدیۀ پروردگار


از کدامین کردۀ ناکرده


اندر کام خون‌آلود اهریمن نشست؟! »



کودکی؟


نه! کودکانی بی‌پناه


شانه‌هاشان زیر بار این پلیدی‌ها شکست


شانه‌هایی خسته


جان‌هایی نزار


سینه‌هایی شرحه شرحه


دیدگانی اشک‌بار


از صفای کودکی‌ها


ای دریغا کنج لب


دیگر اما


یک نشان ساده حتی از تبسم هم نماند



کودکی؟


نه! کودکانی بی‌شمار


زیر رگبار گلوله در پی یک سرپناه


در به در آواره در ویرانه‌هایی بی‌پناه


در طنین ضجه‌های این و آن


در به در در جست‌وجوی یک سؤال بی‌جواب


جانشان از جسمشان برچیده گشت


ای دریغا کاین زمین در سوگ آن پاکان نشست:


« هستی ما از کدامین جرم نابخشودنی


صید مرگی ناجوان‌مردانه، ناهنگام گشت؟! »



سیل خون، باران سیل‌آسای اشک


گردبادی بس شگرف و گریه‌هایی پر ز رشک


عصمتی از دست رفته بی‌گناه


شانه‌هایی خسته، دل‌هایی شکسته بی‌پناه


سینه‌هایی شرحه شرحه، غرق خون در زیر خاک


روزگاری سر به لاک خویش برده مست و مات


با زبان بی‌زبانی گوید : « آه، کودکان


ای کودکان بی‌گناه


کودکی خود گم گناهی نیست در دربار این نامردم شیطان‌پناه


کودکی


خود گم گناهی نیست در دربار این نامردم شیطان‌پناه...



1386/05/22


« شبی تاریک، جهان در خواب »

« شبی تاریک، جهان در خواب »




شبی تاریک، جهان در خواب


دل اندر آتشی سوزان، زمان بیدار


نه فانوسی به شب سوزان


نه برگی از درخت افتان


نه بادی در فضای کوچه‌ها پیچان


نه یک جنبنده‌ای حتّی به ره لغزان




شبی تاریک، جهان در خواب


حقیقت در سیاهی‌های شب پنهان


زمان بیدار


انسانیّت امّا


خفته اندر جان هر انسان سرگردان


حقیقت را نه کس خواهان


نه حتّی با چراغی کهنه اندر کوچه‌ها جویان


کسان هیهات اندر این زمان


آسوده در خوابی گران، حیران




شبی تاریک، جهان در خواب


تنی تنها در این پس‌کوچه‌ها لغزان


گهی افتان، گهی خیزان


نه فانوسی


نه حتّی کورسویی از چراغی


روشنایی در کف دستان


که دل در سینه، خود فانوسکی سوزان


نه آوایی، نه فریادی، نه حتّی ناله‌ای، آهی


که لب خاموش و دل در سینه، خود سوزان




شبی تاریک، جهان در خواب و جان در زیر صدها تیغۀ برّان


سپهر نیلگون گریان


نه مهتابی به شب تابان


نه یک جنبنده در این تیرگی جنبان


نه حتّی زوزۀ بادی در این پس‌کوچه‌ها پیچان





شبی تاریک، جهان در خواب


تنی تنها در این تاریکی ترسان


به ره لغزان، به شب پویان


حقیقت را، عدالت را، صداقت را


به دل جویان


گهی افتان، گهی خیزان





شبی تاریک، جهان در خواب


دل اندر آتشی سوزان


سپهر نیلگون گریان


زمین نالان


ولی افسوس کاین آدم‌نمایان هم‌چنان در خواب خوش حیران


زمان لیکن چنان بیدار


چنان هشیار


چنان بی‌تاب...




1386/05/11

« دلتنگی »

« دلتنگی »


 

ابرها پشت نگاهم به وضوح


خیمه افراشته‌اند



رعدوبرقی که درونم به خروش آمده‌است


ردّ پای ترکی خاموش است


که در این ساحل حسرت


به عبث می‌نشیند بر خاک



جزر و مدّ دل طوفان‌زده را


به دمی، همچو حباب


می‌کند نقشِ بر آب



ولی افسوس


که با این همه «هوی»

 
آن همه «های»


با همه ولوله و ناله و آه



هیچ آدم‌صفت از عرصۀ خاک


سر نزد تا که شود محرم راز



1386/1/16

« مناجات »

« تقدیم به ساحت مقدس اما زمان (عج) »


« مناجات »



خداوندا


تو خود می‌خوانی‌ام


اما کدامین سوی


من هرگز نمی‌دانم


گمانم آن صراط مستقیم


اما


کدامین ره، صراط مستقیمت است


من هرگز نمی‌دانم




به سوی ناکجاآبادِ مقصودت


رهی‌ صعب و سیه


اما


کدامین لحظه آیا می‌رسم یا نه


من هرگز نمی‌دانم




برون خود لَیلة‌ُالحَشر است و در من


وحشت و درد گنه


اما


کدامین درد می‌تاباندم در هم


من هرگز نمی‌دانم




درونم آتشی سر بر فلک دارد


برون، خود دوزخی پُرآب‌ورنگ


اما


کدامین شعله می‌سوزاندم هردم


من هرگز نمی‌دانم



هزاران درد هستی‌سوز


هزاران گفتۀ ناگفتۀ خاموش


حقیقت در حجابِ کفر


از ناگفته‌ها خاموش‌تر


اما


کدامین لحظه منجی می‌شوی ما را


من هرگز نمی‌دانم


نمی‌دانم....



1386/2/25

« خروشی خموش »

« خروشی خموش »



قلب ناآرام دریا در تلاطم‌های بی‌فرجام و طغیانگر


ساحل حلم و صلابت در سکوتی سرد و بنیان‌کَن



می‌خروشد دائماً دریا


با جزر و مدهای پیاپی، هر نفَس، هر بار


می‌دَرَد آرامش دیرین ساحل را



گاه ساحل نیز می‌غرّد درون خویش


از زیر و بم‌های زمان، دل‌ریش


امّا طنین هق‌هقش، افسوس


در سینه‌اش می‌خشکد و خاموش می‌گردد



بحر اندر برزخی سرگشته، ناآرام


ساحل اندر دوزخی سوزان، ولی آرام



تا فرود آیند این اموج جان‌فرسای ناآرام


تا شود _ هرچند ناچیز و حقیر _


آرامشی مهمان این دریای بی‌سامان


بحر اندر احتضاری کهنه می‌سوزد


ساحل امّا دیدگان بر راه


با این تنش‌ها، های‌وهو ها، بی‌قراری‌ها


خاموش می‌سازد



قلب ناآرام دریا در تلاطم‌های بی‌فرجام و طغیانگر


ساحل حلم و صلابت در سکوتی سرد و بنیان‌کَن



1386/05/04

« ناگفته‌ها »

« ناگفته‌ها »



در این‌جا گفتنی کم نیست


زبان گفتنی‌ها را


دگر هرگز توانی نیست



در این وحشت‌سرای خفتۀ خاموش


زبان گفتنی‌ها را


چه بی‌رحمانه می‌بندند


با انسان‌نمایی‌های هستی‌سوز



چه بی‌رحمانه می‌تازند بر جام وجود ما


چه بی‌شرمانه می‌بلعند تنها جرعۀ باقی ز نام ما


همانا خوب می‌دانند


کاین ساغر اگر چیزی‌ست


در خور نیست


سرتاسر پر از هیچ است


اندر قطره‌ای ناچیزتر از هیچ



در این‌جا گفتنی کم نیست


ولیکن گفتنی‌ها را


دگر هرگز مجالی نیست



زبان گفتنی‌ها گرچه فریادی‌ست


در لفّافۀ پرطعنۀ تاریخ


لیکن خفته اندر سایۀ سرکوب‌های سال‌ها تشویش



در این‌جا گفتنی کم نیست


مرا دیگر توان گفتنی‌ها نیست


مرا دیگر زبان گفتنی‌ها نیست...



1385/3/31

« تعمق »

« تعمق »



در این آشفته‌بازاری


که کس جز سنگ بر سینه


از آن خود نمی‌کوبد


چه گویم من


که در اعماق این نامردمی‌ها


با تمام گفتنی‌هایم


خموش


مهر بر لب دارم و این‌گونه حیرانم


که سر در لاک خود با خویشتن فریاد می‌دارم:


سراسر غرق پندارم


سراسر غرق پندارم...



1384/11/20

« طغیان »

« طغیان »



خروشیدم


خروشیدم به هنگامی که یک شیون


کلافی بود بر گردن



خروشیدم که گویم این منم یاران


جوان‌مردان!


که زیر ظلم‌های آهنین‌گامان


همان نامردمان بی‌دل ایام


به هر دم می‌سپارم جان



خروشیدم که گویم این منم خسته


منم افسرده و دلتنگ و پربسته


منم بی‌‌بال‌وپر، تنها


منم بی‌جان و بی‌انجام


که در کنج قفس بی‌تاب


تمام هستی خود را


به هر دم می‌دهم بر باد



سموم سهم‌ناک روزگاران را


کلاف بغض‌های بی‌پناهان را


درون سینه می‌دارم نهان


اما


چه گویم



آه...


ای نامردمان خفتۀ ایام


خروشیدم که بغض خفتۀ خود را رها سازم


ولی افسوس از فریاد


از نجوای کوتاهی به قدر آه


که خود شد دشنه‌ای بر جان این بی‌جان بی‌فرجام


در این راه بی‌انجام...



1384/11/19

« چلیپای سوخته »

« چلیپای سوخته »



من از ناباوری مصلوب تردیدم


به دار قالی عمرم


که از روز ازل برپاست


نهادم من گره‌های زیادی را


و می‌بافم پیاپی هستی خود را


به تار و پودی از الوان گوناگون



ولیکن هرچه می‌بافم


از این طرح منقش‌گشته در پیشم


به جز نقش سیاهی


گاه روشن‌تر از آن


طرحی نمی‌یابم



به دنبال کلافی تیره‌تر هرچند می‌گردم


به غیر از تار و پود تیرۀ تردید‌ها


رنگی نمایان‌تر نمی‌یابم



من از ناباوری مغلوب تردیدم


نمی‌دانم، نمی‌دانم


که این داری که بر پا شد


که این نقشی که از اعماق بودن‌ها


به سطح کهنۀ قالی نمایان شد


همان حکمی است کان را سایۀ تقدیر می‌خوانند


و یا شاید


همین فرسوده انگشتان بی روحی است


کان را بر گره‌های پاپی


تیره‌تر از پیش و پیشاپیش آن


منقوش می‌دارد



نمی‌دانم، نمی‌دانم


من از ناباوری در اوج تقدیرم


سراسر مست تردیدم


سراسر مست تردیدم


1383/11/20

« بر شانه‌های خاک »

« تقدیم به دنیای غریب اشک‌های مادرم »


« بر شانه‌های خاک »



این‌سان گرفته‌وار


بر شانه‌های خستۀ این خاک مرده‌وار


آسوده‌تر ببار



این‌جا به غیر خاک


_ این تکیه‌گاه آه _


حتی صلیب شانۀ یک مرد روزگار


تنها به یک دقیقۀ بی نام و بی نشان


هرگز نشد نثار



این‌سان گرفته‌وار


اینک، در این زمان


در عصر خفتگان


با این طنین هق‌هقت


این‌گونه بی پناه


آسوده‌تر ببار



بر شانه‌های خستۀ این خاک مرده‌وار


چون آسمان پاک


از جان و دل ببار


از جان و دل ببار



1383/03/05


« همهمه »

« همهمه »



همه در همهمۀ بودن خویش


من همه غرق تماشای سکوت



پشت این پنجره‌هایی که به تنهایی من زل زده‌اند


چه مه‌آلوده شبی است


که روایت‌گر یک حکایتی است:


«قصۀ ریزش اسک


در سکوتی ازلی


پس یک خاطرۀ تلخ و تهی »



لیکن این آدمیان گرم سرور


همه در همهمه و مست غرور


بی که حتی یک دم


غربت این اشک‌ها را


شانه‌ای باشند


آرام و صبور...



پس این فکر فریندۀ پوچ


چه دگر؟


هیچ که هیچ...



همه در همهمۀ بودن خویش


من و ویرانی یک بغض غریب


در سکوتی پس از این...



1382/10/11

« پرنده، پرواز، آواز »

« پرنده، پرواز، آواز »



گفتم:


پرندگان را


پرواز و پر گشودن


در آسمان سرودن


یعنی حیات و بودن



گفتی:


درنگ باید


شاید شکسته‌بالی


در آسمان پرواز


مشکل توان پریدن



گفتم:


شکسته‌بالان


پروازآشنایان


در سایه‌سار خورشید


باید ز غم رهیدن



گفتی:


فرشته‌خویی


چتر نگاه خود را


باید که پر گشاید


تا آن شکسته‌بالان


در سایۀ امیدش


بغض صدای خود را


بتوان ز دل زدودن



گفتم:


شکسته‌بالان


در جست‌وجوی خورشید


از بغض این مصیبت


_ هرچند دیر یا زود _


اما توان رهیدن



گفتی:


اگر که آنان


تسلیم سایه‌ها‌یند


پس در حصار عادت


شاید به باد دادند


آداب پر گشودن



گفتم:


خموش بادا


کان مرغکان بیدل


شاید که گاه‌گاهی


در سایه‌سار خورشید


آرام جای گیرند


اما


سلوک پرواز


یا انعکاس آواز


نتوان ز دل زدودن



1382/07/23

« انتظار »


(تقدیم به منجی بشریت)


«انتظار»



چه دلگرفته هوایی


نشسته بر دل ما


همیشه منتظریم و


کسی نمی‌آید



کسی نمی‌آید که در دوراهی تردیدهای بی‌پایان


شراب روشن آفتاب مشرق را...


چه می‌گویم!


که حتّی کورسویی از چراغی کهنه را


بر ما روا دارد



کسی نمی‌آید که در تقاطع بیراهه‌های خاموشی


سموم یأس‌برانگیز نیستی‌ها را


ز پیش برگیرد



«کسان» هیاکل پرمدّعای تاریخند


و جمله هستی ما را


که _ ضربِ در هیچ _ است،


به وقت نشأتِ بودن


به حرص بلعیدند



چه دلگرفته هوایی...


چه آرزوی محالی...


هنوز منتظریم و


کسی نمی‌آید...



1382/8/17

«چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما

همیشه منتظریم و کسی نمی اید»

(حمید مصدق)

« حیرت »

« حیرت »




بغضی به وسعت « هیچ »


حصار تنفسی دیگر...


بن‌بست یک « سکوت »


ابهام پر ابهتی دیگر...


اینک همای اشک


در خلسه‌ای خموش


تسلیم یک حقیقت دیگر....


1382/08/02

« نجواگر سکوت »

« نجواگر سکوت »



نجواگر سکوت


در دقایقی مجهول


خروشان و جوشان


ولیکن خموش



نه دل را توانی به گفتارها


نه دیگر تحمل به دشنام‌ها



سراسر سکوت است و تاریکی و انزجار


سراسر خروش است و خاموشی و انکسار


ز ناباوران جهان


ناجوان‌مردمان



نه دیگر به دل تاب تنها شدن


نه دیگر تحمل به رسوا شدن


سراسر خروش و سراسر سکوت


زبان‌بسته بهتر


از این پس خموش...


1382/04/03

« میعاد »

«میعاد»



در چهارسوی کهنه و دیرینۀ زمان


آنگه که باد


میعاد جاودانۀ ما را گواه بود


گفتم که باد فاصله‌ای در میان ماست



گفتی: کمی درنگ


کاین باد ناشناس که هوهوکنان میان ماست


پیوند یک جهان


آغاز ماجراست



گفتم: اگر که باد


این باد ناشناس که هوهوکنان میان ماست


آغاز ماجرا است


پس عهد ما دو تن


چون باد بر هواست...



1382/7/22

« نفسی تا... »

« نفسی تا... »



نفسی برآمد از دل


که سوار حرف باد است


چمدان عمر ما را


بسان یک مسافر


که ز اولین تنفس


به راه سرنوشت است


به نشان سرگذشتش


به دست باد داده‌است



نفسی برآمد از دل


که کنون دگر نباشد


سفری دراز کرده‌است


که انتهایش اکنون


به پناه مرگ باز است



نفسی برآمد از دل


سوار مرگ برخاست


غبار زندگی را به صفای مرگ آراست...



1381/08/23

« امید »

« امید »



در تار و پور تیرۀ شبهای بی‌چراغ


تو را فانوس در چشم است


مرا چشمان تیره منتظر در راه




در لحظه لحظه‌های سیاه و مهیب عمر


گو، گر تو را امید سپیدی به دل مانده‌است


پس این چه فریاد است


کز کنج آشیانۀ تاریک سینه‌ات


تا سقف صادقانه‌ترین آرزوی خود


پرواز داده‌ای!؟




گو، در دل سیاهی شبهای انتظار


گر بر دلت امّید بازگشت مسافر نیست


پس این چه فانوسی است


کز کنج مه‌گرفتۀ چشمان انتظار


تا دوردست‌ترین نقطۀ حضور


پرواز داده‌ای!؟




در تار و پور تیرۀ شبهای بی‌چراغ


تو را فانوس در چشم است


مرا چشمان تیره منتظر در راه...



1381/03/17

« نغمه‌پرداز سکوت »

« نغمه‌پرداز سکوت »



در دیاری که سکوت شهر شب


با طلوع چلچراغ دیدگان پر نور بود


نغمه‌پرداز دل بی‌تاب من


واژه‌های مبهم عشق تو بود


کز درون روشنای آینه


بازتابش بر دلم افتاده بود


لیک اکنون که سکوت شهر شب


تک چراغی را به دل حسرت بَرَد


پرده‌های عشق را هم این سکوت


ناجوانمردانه درهم بشکند


باز در قلب کدامین آینه


نغمه پردازد دل بیمار من؟!



1381/05/14

« مسافر ویرانه‌های زندگی »

« رعد و برق »



صدای آسمان است این


که امشب باز بیدار است


کلاف عقده‌های روزگاران را


پریشان‌وار گریان است:


« که بس بیهوده می‌پاید شب و روزش پیاپی‌وار »


نمی‌داند که قلب این جهان مرده هم از جنس فریاد است


که هم‌چون او


پریشان‌وار گریان است...


1381/08/09


« سکۀ زندگی »

« سکۀ زندگی »



زندگی را سکه‌ای خواندند


از این روی


که گهی زین سوی می‌چرخد


گهی زآن سوی



بدین سو گر بچرخد


خنجر اندوه


به قلب صاحبانش می‌زند هر روز


برای قفل دل‌ها که تو در توست


ره‌آوردش:


« همه رنجیرها بر دوش »



بدان سو گر بچرخد


رنگ هر شادی


زند بر قلب‌هاشان مهر آزادی




ولیکن هر دو روی سکه یک بازی است


گهی زین سوی می‌چرخد که می‌بازی


گهی زان سوی می‌چرخد که آزادی



1380/01/30

« ایستادگی »

« ایستادگی »



مرا


این تک درخت شاخه‌بشکسته


بدون برگ و بی‌ریشه


در این وادی


در این بیگانه‌آبادی


رها کردند


صدا از دل برآوردم


که ای یاران


جوان‌مردان!


« نیازم ریشه در خاک است


همان یک قطرۀ آب است »


ولیکن در صدایم موج خواهش ریشه‌کن می‌شد


صدا در دل فنا می‌شد


در اعماق سکوتی تیره‌تر از قلب نامردان


_ همان یاران _


رها بودم


خزان‌ها آمد و بگذشت و من با زحمتی بسیار


تمام ریشۀ خشکیدۀ خود را به زیر خاک‌ها بردم


دوباره جان گرفتم


ریشه دادم من


و اینک


تک درخت سبز آن باغم



1380/8/29

« اتحاد »

« اتحاد »


در برکۀ تنهایی


هر یک به رهی رفتیم


عمری به سر آمد لیک


تنها به رهی ماندیم


از غربت و تنهایی


بیزار و پریشانیم


تا دست به هم دادیم


تا عشق به هم بستیم


مانند بهارانیم


وز برکۀ تنهایی


مشتاق به دریاییم


1380/04/25



« ققنوس »

« ققنوس »


صدای صاف کوهستان به گوشم باز می‌آید


که گوید:


بایدم رفتن


پریدن


از درون غار تنهایی رهیدن


ولی من باز هم با این‌همه فریاد کوهستان


در این غار


به پای خویش می‌بینم


طناب کهنۀ آن روزگاران را


ولی من حال در دل آروز دارم


که بینم در نگاهت باز رمز و راز بودن را


ولی من باز هم باید به پا خیزم


بسازم مشعل آتش


پس آن‌گه بر دلم ریزم


بسوزانم وجودم را


وجود خستۀ دیروز راهم را


پس آن‌گه از دل خاکستر این خاک


بسان بچۀ ققنوس


که از خاکستر مادر به پا خیزد


به پا خیزم....


1380/02/10

« گل یا... »

« گل یا... »



دو مشتش رو به رویم بود


و چشمانم نگاه خیره‌اش را جست‌وجو می‌کرد


که تصمیم نهایی


 _ پاسخی در لایۀ ابهام _


 با من بود



گره بر مشت‌ها از پیش محکم‌تر...


و چین ابروان درهمش از پیش درهم‌تر...


و من در کندوکاوی سخت،


از او هم،


مصمم‌تر...




به فکر روزهای رفته افتادم


و سی سالی که از عمرم.......


هدر می‌رفت


یا........


می‌رفت





درون آینه.....


این مشت‌ها....


این دیدگان منتظر.....


تردید در پاسخ.....





طنین انعکاسم در شکست بی‌صدای شیشه‌ای در لایۀ غلتان جیوه


وااااااااااااااااااااااااای


از آوای انسان‌گونۀ تندیس خاک‌آلود من


گویا رساتر بود



چو می‌خواند و صدا می‌کرد پی در پی


که:



گل یا پوچ؟!



 گل؟؟


یا


پوچ؟؟؟



1392/01/26

« گاهی سکوت سایۀ فریادهای ماست »


( استاد عزیزم « نوید جان » سپاسگزارم از اینکه در تک تک لحظات سرودن همراهم بودین )




« تقدیم به تو که هر لحظه با منی »





« گاهی سکوت سایۀ فریادهای ماست »




دیگر برای بی‌کسی‌ام کس نمی‌شوی


از خاطرم برو که مقدّس نمی‌شوی



مرز میان ماندن و رفتن اشاره‌ای است



یک لحظه مکث، پاسخ هر استخاره‌ای است



تقدیر من که لنگر تردید پس کشید



دریای اعتماد تو را بی‌خطر ندید



گفتم تو را و عشق تو را در قفس کنم



یا شاخ و برگ خاطره ها را هرس کنم



این مزرعه برای تو یک شوره‌زار بود



احساس من مترسک در انتظار بود



وقتی که هست‌های تو از جنس سایه شد



بود و نبود من همه جنس گلایه شد



تنها جنازه‌ای ز پلنگت به جای ماند



افسون ماه باز دلی را به خون نشاند



حتّی خدا که روز ازل صاف و ساده بود



قول مرا به کرکس و کفتار داده بود



چون لاشه روی سطح تباهی شناورم



باید که حمد و سوره بخوانم به باورم:



« مردی در این زمانه که نامردپرور است



افسانه‌ای زبان به زبان، نامکرّر است »



دل‌خسته از زمینم و دردم نگفتنی است



بغضم درون آینه طرحی شکستنی است



دلگیرم از هبوط که میراث آدم است



امّید بسته‌ام به محمّد که خاتم است



موسی عصای معجزه‌اش را کجا گذاشت؟!

 

شاید درون مدفن انسان به جا گذاشت!



مصلوب بر تقابل اجبار و اختیار



نزدیک می‌شوم به رهایی از این دیار

.
.
.
.
.
.


گاهی سکوت سایۀ فریادهای ماست



سر تا به پا سکوتم و ... این کل ماجراست


1392/01/15