-
« این یک فسانه نیست »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 23:28
« این یک فسانه نیست » تابوت مرگ خویش زین مردهزار شوم تا وعدهگاه مطلق آزاده زیستن بر دوش میکشم حرفم گریز نیست دریاب درد زندۀ این همصدای خویش اینجا غریو زندگی در مرز خفتن است انساننما بسی در چارچوب ظاهر و در قاب نام خویش درگیر بودن و در چشم دیگران خود را نمودن است انسانیت ولی در حصر بردگی در حال احتضار در کام مردن...
-
« وداع »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 23:24
« وداع » تداعی میکنم آن روزهای با تو بودن را که هر دم در تمام تار و پودم عشق میرویید و تقدیم تو میکردم تداعی میکنم اما... چه اندوهی مرا در خویش میبلعد من از عریانی روحم به چشمان نه چندان پاک انسانها به محبسوارۀ آغوش پرمهرت روان بودم تمام روزهایی را که با هرم نفسهای تو پیمودم زبان را در پس افکار خود خاموش...
-
« ابهام »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 23:12
« ابهام » گفتم: نرو، بمان گفتا: نمیشود... گفتم: ز «میشود» تا این «نمیشود» یک حرف فاصله است... رفت و........ گذشت از من و....... یک «نونِ» فاصله، گم شد میان خیل حروفی که مبهم است... 1391/09/09
-
« انسانم آرزوست »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 23:11
« انسانم آرزوست » در خیابانهای این شهر شلوغ قار قار یک کلاغ خسته میآید به گوش لنگ لنگان میرود با کوله بار سخت و سنگینی به دوش تا به دور از شهر و این نامردمان تکهخاکی را بیابد دنج و آرام و خموش میرود زین شهر تا شهری دگر میشود زآن سرزمین سویی دگر هر چه وادی بر سر راه آیدش یک به یک میجوید امّا از جهان و مردمان...
-
« بیداری ناهنگام »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 23:11
« بیداری ناهنگام » در این تاریکی بیرحم پی در پی بسان پُتک، دائم در سرم نجوای خاموشی فرود آید: ندانستی که خوشبختی به زیر آفتاب ناجوانمردانۀ این دهر همان آدمنمای برفی در حال تبخیر است برای دختری سرگشته و تنها که در رخت سپیدش در پی خوشبختی دیرینه میگردد دریغا دیر دانستی... 1391/08/26
-
« رهایی »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 23:10
« رهایی » تشریح میکنم قلب خاطرهها را یکی یکی تا غدّۀ حضور تو را ریشهکن کنم در زیر تیغ فکر اندیشهها مدام آزار میدهند روح شکسته را پاسخ به هر سؤال خود شکل پرسش است در جایگاه پاسخ ضرب تو در خودم یا جمعِ این دو « من » مجهول ماندهام واضح بگویمت در قشر مغز من این یک معادله اس ت مجهول و بیجواب با تکنشانهای خود شکل...
-
« در جستوجوی هویت »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 23:07
« در جستوجوی هویتی گمشده » امروز حس کردم که هستم ذرهای ناچیز هم حتی بسان دستخطی نازک و کمرنگ که اندر گوشهای با وصلۀ سنجاق چسبیدهاست و در این هایوهوی نیستیهای پیاپی باز چراغی شمع سوزانی چو واقعتر بگویم کورسویی خفته اندر تیرگیهایم نمایان گشت کز هستی خبر میداد من هستم اگر حتی همان یک تکۀ ناچیز کاغذ وصل با...
-
« خاطرات »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 23:02
« خاطر ات » این روزها که در خودم تنها سفر کنم از کولهبار خاطرههایم گذر کنم بس دلنوشته بین که به تحریر میکشم بس زهرخندهبین که به تصویر میکشم 1391/02/31
-
« اعتراف »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 23:02
« اعتراف » چه توانم بنویسم که دگر کولهبار کلماتم همه اندر گذر ثانیهها مفقود است زخمها بر دل ریشم زدهاند نقش و نگار لیک اوج کلماتم همه کوتاهتر از احساس است ذرهای خفتهام و بار گناهان بر دوش همه آیات نشان ره من بود ندیدم از دوست ره به منزلگه خورشید که هیچ... ره به بتخانۀ ابلیس نهادم افسوس... هیچکس بر من...
-
« چرتکهی عشق »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 23:01
« چرتکۀ عاشقی » سود و زیان این شبانهروزها با چرتکههای عاشقی میشود حساب گر چوبخط زندگی سرریز هم کند در ما هوای عاشقی پر میکشد مدام 1390/07/11
-
« سالگرد »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 22:48
« سالگرد » زندگی در گذر است من و تو در راهیم و در این راه دراز گام اندر پس هر گام دگر برداریم قدر این عشق که در سینه نهان است چو خود میدانیم از پی قافلۀ عشق نباریم آهی زندگی در گذر است من و تو در راهیم من و تو همچو نسیم در پی هستی خود سر به سر حیرانیم من و تو بر بادیم لیک گر دست از این ما و منی برداریم زیر آن سایۀ...
-
« بیگانه با خویش »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 22:42
« بیگانه با خویش » دیری است در این کورهراه سرد بی توشه، بی چراغ ره پیش میبرم ره نی، که عمر خویش از پیش میبرم گویی که ره یکی است اما توان من اینک در این زمان از جنس دیگری است دیری است بس چه دور کز آنچه بودهام یک تک نشانه هم در من نمانده است گویی درون من تا لحظۀ کنون موجود دیگری سکنی گزیده است تا انتهای راه چیزی...
-
« فرصت کم است »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 22:40
« فرصت کم است » فرصت کم است همپای من رهتوشه را بردار باید رفت راهی به غیر از رهسپاری نیست دل بسپار باید رفت بر شانههایت توشهای ناچیزتر بگذار راهی چه بس دشوار در پبش است باید رفت در ذهنمان خواهی نخواهی توشه بسیار است جانمایۀ ناچیز را دیگر نباید کاست باید رفت در راهمان از مهر و مه آذوقه میگیریم خود را سبکتر کن که...
-
« باز اشک او فروریخت »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 22:34
« تقدیم به اشکهای بیریای مادر » « باز اشک او فروریخت » امروز اشک او هم از آسمان فروریخت دیدم به دیدۀ خئیش کان پادشاه عالم از کردههای آدم بس اشکها فروریخت لبخند بر لب باد ناگه ز ریشه خشکید از بطن گریههایش طوفان خشم غرید خورشید از حرارت تنپوش شرم پوشید در پشت ابرها شد بس اشکها فروریخت ماه همیشه تابان پراشک شد...
-
« ز آه او ابری... »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 22:28
« ز آه او ابری... » یک نفر در باد نالهای سر داد ابرکی آمد بر ره خورشید ناگهان بنشست سایهای انداخت تیرگی رخ داد آسمان خوابید سردی خاموش در فضا پیچید همچو آه او ابر تنها بود نالهاش گویی همچنان تیری در مسیر باد راه میپیمود در هوایی دور نالهای دیگر در دل هر رشته از این کوه دمبهدم پژواک جانسوزی طنینافکن از دل هر...
-
« چه درد است این خداوندا »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 22:20
« چه درد است این خداوندا » از چشمۀ جوشان چشمانم پشت سر هم اشکها میجوشد و میبارد و در پیچش طغیان خود خاموش میبالد نمیدانم کدامین علت آیا در پس این اشکها خاموش و جوشان است و در بطن زمان اندوه میکارد نمیدانم جواب پرسشی ناگفته است این اشکها امشب و یا شاید سؤال بیجوابی در ورای امشب و هر شب ولیکن خوب میدانم که در...
-
« کاش ما هم... »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 22:09
« کاش ما هم... » آسمان هم سر باریدن و هقهق دارد گوئیا در پس هر ثانیه هر لحظه که اندر گذر است سوگوار است و عزادار هبوطی دگر است در غم کشتن هر لحظۀ زیبا که خدا بخشیدهاست سر به ماتمکدۀ خویش فروبرده و خون میبارد آسمان هر چه که در دل دارد از پس قاب نگاهش به جهان میبارد کاش ما هم پی هر غرش دل هر چه ماتم داریم هر چه حرص...
-
« حضور پرترک »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 22:02
« حضور پرترک » به قاب خالی سکوت غروب بیصدا نشست دوباره دل بسی گرفت سکوت بیصدا شکست بهانۀ گذشتهها به آسمان روانه شد دوباره بغضهای شوم گلوی گریه را ببست به رمز و راز هر غروب قسم که غرق هقهقم در این تبلور حضور حباب نیستی نشست هوای این شبانهها مرا به وهم میکشد چه سرنوشت سادهای « حضور بینفس شد و به ورطۀ فنا نشست »...
-
« کنون برخیز و طالب شو »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 21:52
« کنون برخیز و طالب شو » تو را راهی دگر بنمایم ار اکنون به پا خیزی از این خواب گران بهتر که برخیزی، به پا خیزی که راکبها سوار مرکبان تازان _ چنان چون محرمان خواهان _ به شهر یار و یارانت بتازانی و خود تازی تو را راهی سعادتمند بنمایم اگر اندر پیش هستی اگر اندر پی یک لحظه خلوت با خدا هستی به دور از هر هیاهویی که جسم از...
-
« دوگانگی »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 21:22
« دوگانگی » بندگانی ره به آخر بردهاند بندگانی ز ابتدا واماندهاند آن گدایانی که در ره ماندهاند خویش را در بند شیطان کردهاند ز آدمیت چونکه دور افتادهاند خوی حیوانی خود را دیدهاند از جهات جام جم گم کردهاند در به در اندر طلب افتادهاند چون طلب از بیدلانش کردهاند چون گدایان از هدف جا ماندهاند در دل آتش هبوطی...
-
« شهر آرمانی »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 21:04
« شهر آرمانی » من توانم رفتن تا دیاری که در آن غصهها خوابیدند خندهها بیدارند پشت لبخند و تبسم هرگز گریهای ننشستهاست کینهای در ره نیست رنجها اندوهها گریهها افسوسها همگی در دامند بستۀ قفل و غلند از دو رویی هرگز اثری نیست در او هر چه گویم ز بد و بدتر از او همگی رخت سفر بربستند به دیاران دگر همۀ تلخیها پشت...
-
« شرح حال »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 20:47
« شرح حال » فرارویم بهاری بود سرسبز چو یکتا گوهری دردانه، یکدست یقین در سینه بود اما خوشآهنگ چونان ایمان به حق چون کوه محکم ولیکن آن ریاکاران بدکار بدآهنگان بدفرجام بدنام بهار پیش رویم تیره کردند خزانی بیبدیل، افسرده کردند نه از شادی نشان ماندش، نه از رنگ یقین بر باد رفت ای وای بر من... قیامت شد تو گویی کوه پاشید...
-
« مناجاتی دیگر »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 20:28
« مناجاتی دیگر » بارالها شرم از تو در درونم سر به غوغا میکشد شرم از آن کردههای نابهجا شرم از ناکردههایی بس بهجا بارالها فرصتم ده تا که آن ناکردهها، آن کردهها جبران کنم در درون خویش هر دم سر به خاک آرم تو را نجوا کنم بارالها نیک میدانم سریعی در حساب لیک نیکوتر بدانم راحمین، رحمان، رحیمی پیش از آن بارالها سوی...
-
«اینجا کلید هم... »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 20:11
« اینجا کلید هم... » باران حکایتی است از رنج آسمان بدمستی زمان باران چه بیقرار از شانههای خسته و رنجور آسمان تا پشت قاب پنجره سر میخورد مدام باران چه بیپناه در کوچههای شبزده در جستوجوی یک نفر حتی در انتظار آب پر میزند مدام اما دریغ و درد از شهر خفتگان از مردمی شمایل انسان و خو حیوان اما بسی هیهات از این...
-
« زندگی پوچ است و... »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 20:06
« زندگی پوچ است و... » زندگی پوچ است و مردن پاسخی بر پوچی این زندگی تا بدانیم از کجا تاوان ماندن میدهیم عمر بر باد آمدهاست و وقت رفتن میرسد لحظههای ناتمام اندر پی هم میشوند تا به خویش آییم جان را وقت تسلیم آمدهاست زندگی در امتدادش مردن است و رخت افکندن در این ویرانسرای اندر ورایش رد شدن بگذشتن است از این دیار...
-
« امان از این انسان »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 19:55
« امان از این انسان » به آدمیزاده دل نباید بست که خالصانهترین حس ساده را حتی به مرز خفتۀ آن سوی عشق خواهد برد ز تخته سنگ خموشی وفا اگر جویی تو را به حکم یقین پاسخی بخواهد بود ولی بسی هیهات از این ولی خداوندگار بر این خاک امان از این انسان که گر سپاری دل به او به هر عنوان به غیر پارهنفسهای آن دل بیجان نباشدت سهمی...
-
« ریلهای ممتد »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 19:34
« ریلهای ممتد » در این دنیای وارونه بر هیچ حیوان دوپا _ انساننمایان بهنام _ نتوان دگر یک دم لنگری از اعتماد افکند شاید که بر این سطرهای سادۀ کاغذ این سطرهای ممتد یکدست این ساحل آرام پیدرپی درد دل یا بغض و آه خفته اندر دل پهلو بگیرد یک نفس اما... باورم هرگز نباشد کاین سطور ساده هم حتی ساحل امنی برای این غریق...
-
« حکم تقدیر »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 19:27
« حکم تقدیر » در میان مردمانی ظاهراً از جنس خویش حکمت این است: « تا به آخر همسفر باشی » گر همان باشی که میخواهند تو را اکرام میدارند کانچنان کز بودنت هم شرم میآید نه تنها خویش را حتی خلایق را ز بودت شرم میآید گر نباشی آنچنانی که تو را خواهند تو را از خویش برگیرند تو را از خویش بیخویشت فروگیرند گر بخواهی بردۀ...
-
« آدمک پوشالی »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 19:20
« آدمک پوشالی » تهی اطرافم چه پر از تنهایی است یک نفس آدمکی میآید بذر قهقاهۀ بیلطفش را در هیاهوی خموشیهایم میکارد و رها میسازد بافۀ عقدۀ دیرینش را در میان لایههای روی هم تاخورۀ این کینهها ماندهام تنها چنین با هقهقی بیانتها گاه و بیگه نفسی میآید یک نفس آدمکی میآید بود آیا که دمی همسفر همنفسم بازآید؟!...
-
« دلنوشتهای از جنس باد »
جمعه 13 اردیبهشت 1392 19:16
« دلنوشتهای از جنس باد » تنهاتر از نسیم در جستوجوی مأمنی از جنس آفتاب اندر پی هر موجخیز حادثه در این سیاههراه آهسته و سبک پرواز میکنم بیواژه چون سکوت با این ضمیر خون در باطن نهفتۀ این قلب بیقرار هی پرسه میزنم با گفتههای نابهگه بیگانه میشوم با تکتک ناگفتهها همسایه میشوم باشد که آن نگفتهها آن دلنشستهها...